جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: ناتالیا گینزبورگ
ناتالیا گینزبورگ، با نام اصلی لهوی، در خانوادهای با گرایشهای سیاسی، به سال ۱۹۱۶ در پالرمو زاده شد. تحصیلات ابتدایی را نزد خانواده آموخت. کودکی و نوجوانی را در شهر تورینو گذراند که از لحاظ ادبی موقعیتی ویژه داشت. از کودکی شعر سرود و سپس به نوشتن داستان روی آورد و پس از تحصیلات دبیرستانی، وارد دانشکدۀ ادبیات شد؛ اما چندی بعد، تحصیلات خود را نیمهتمام گذاشت. ناتالیا در ۱۹۳۸ با لئونه گینزبورگ، روزنامهنگار سیاسی، مقالهنویس و مترجم روسیالاصل و از بنیانگذاران انتشارات اینائودی ازدواج کرد و از او، نام خانوادگی گینزبورگ و دو فرزند برایش به یادگار ماند. لئونه به عنوان روشنفکری ضد فاشیسم، تأثیری بسزا در شخصیت سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ناتالیا ایفا کرد. با شروع جنگ جهانی دوم، به دلیل فعالیتهای سیاسی، ناتالیا و لئونه، هر دو به ابروتزو تبعید شدند، که بخشی از خاطرات این دوره در داستان زمستان در ابروتزو نقش بسته است. گینزبورگ نخستین کتاب خود را، با نام جادهای که به شهر میرود، در سال ۱۹۴۲ منتشر کرد و به دلیل محبوس بودن اکثر اعضای خانواده، نام مستعار الساندرا تورنیمپارته را برگزید. در ۱۹۴۴، تبعید به پایان رسید اما ادامۀ فعالیت سیاسی لئونه، موجب حبس دوبارۀ او شد و سرانجام در زندان رجینا چلی، جان خود را از دست داد. ناتالیا چند سال بعد، یعنی در ۱۹۵۲، با گابریئله بالدینی، استاد زبان انگلیسی دانشگاه رُم، ازدواج کرد؛ اما همواره عشق به لئونه در سینۀ او جاودانه باقی ماند. گینزبورگ که سالها مورد بیمهری منتقدان بود، در ۱۹۶۳ با نگارش الفبای خانوادگی و کسب جایزۀ استرهگا نظر آنان را متوجه خود کرد. الفبای خانوادگی، شرحی از زندگی خود و ظهور و سقوط فاشیسم است که همچون آثار دیگرش از وقایع روزمرۀ خود و اطرافیان بهره میگیرد و بیآنکه راوی داستان -که زنی جوان است- به تحلیل خود یا اطرافیان بپردازد، به باز گفتن حوادث به طریقی پیدرپی بسنده میکند.قسمتی از داستان روابط انسانی، از کتاب فضیلتهای ناچیز، نوشتۀ ناتالیا گینزبورگ:
در مرکز زندگی ما، مسئلۀ روابط انسانیِ ما قرار دارد. به محض اینکه از آن آگاه میشویم، یعنی به محض اینکه به عنوان مسئلهای روشن و نه همچون دردی مبهم، بر ما حضور مییابد، شروع به جستجوی اثراتش و بازسازی تاریخ بلند تمامی زندگانیمان میکنیم. در کودکی بیش از هر چیز چشمانی خیره به جهان بزرگترها داریم؛ تاریک و پر رمز و راز برایمان. این دنیا به نظرمان بیمعنا میرسد. چون از کلماتی که بزرگترها بین خود مبادله میکنند هیچ سر در نمیآوریم. نه معنای تصمیمات و اعمالشان را میفهمیم و نه علتهای تغییر خُلق و خشمهای ناگهانیشان را. کلماتی را که بزرگترها بین خود رد و بدل میکنند نمیفهمیم و برایمان جذابیتی ندارند. حتی بینهایت غمگینمان میکنند. اما تصمیماتشان دربارۀ جریان زندگی روزانهمان، دربارۀ بدخلقیهایی که ناهار و شام را زهر میکند، به هم کوبیدن ناگهانی در و انفجار صدا در شب، برایمان جالب است. فهمیدهایم که هر آن در پسِ تبادل کلمات آرام، میتواند طوفانی ناگهانی برپا شود. با سر و صدای به هم کوبیدن در و اشیای پرتاب شده. ما پریشانحال، کمترین تغییرِ غیر عادی را در صداهایی که صحبت میکنند زیر نظر میگیریم. اتفاق میافتد که تنهاییم و غرق در یک بازی و ناگهان آن صداهای خشمآگین در خانه بلند میشود. بیاراده به بازی ادامه میدهیم. به فرو کردن سنگها و علفها بر تودهای خاک تا تپهای درست کنیم، اما در ضمن، آن تپه برایمان هیچ اهمیتی ندارد. احساس میکنیم مادامی که آرامش به خانه برنگشته است نمیتوانیم شاد باشیم. درها به هم کوبیده میشود و ما از جا میجهیم. کلمات خشمگینانه از اتاقی به اتاق دیگر سرازیر میشود. کلماتی برای ما غیر قابل درک. نه سعی میکنیم درکشان کنیم و نه دلایل مبهمی که آنها را باعث شده است کشف کنیم. به طور مغشوشی فکر میکنیم که باید به دلایل وحشتناکی مرتبط باشند.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...