جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: میچ آلبوم
زاده بیست و سوم ماه مه ۱۹۵۸ در نیوجرسی ایالات متحده. میچ آلبوم، نویسنده، نمایشنامهنویس، روزنامهنگار، نوازنده و مجری رادیو تلویزیون است. او از جمله نویسندگانی امریکایی است که آثارش همواره در زمره کتابهای پرفروش قرار دارد، آثار و داستانهایی که از نظر الهامبخشی و زمینهی روانشناسی آثار، مورد استقبال انبوهی از مخاطبان بودهاند. شروع فعالیتهای ادبی-هنری برای آلبوم با کاریکاتور همراه بود. او در ابتدا کاریکاتور میکشید و بعدها به سمت موسیقی گرایش پیدا کرد و با آموختن ساز پیانو، به عضویت گروههای موسیقی درآمد. اما یک رخداد مهم و تأثیرگذار در زندگی این نویسنده نقشی حیاتی دارد؛ او در سال ۱۹۹۵، با موری شوارتز ملاقاتی داشت. شوارتز پیشتر استاد دانشگاهش بود، این قرار ملاقات و گفتوگوهای حول آن، سبب خلق سهشنبهها با موری شد. اثری که بهزعم بسیاری از منتقدان ادبی، یکی از مهمترین آثار پرونده ادبی اوست. این قرار ملاقات و این کتاب، آلبوم را از یک خبرنگار ساده ورزشینویس به نویسندهای شناخته شده و پرفروش بدل کرد. یکی از مهمترین جنبههای آثار میچ آلبوم، زاویه نگاهی است که او به پدیدههای پیرامونی خود دارد. قلم او و سبک نویسندگیاش ساده و به دور از هرگونه گنگی خاصی است. در آثار او روایت به گونهای پیش میرود که مخاطب را تا پایان، با کنجکاوی هر چه تمامتر همراه میکند. نخستین تماس تلفنی از بهشت، در جستوجوی چیکا، تارهای جادویی فرانکی پرستو، ذرهای ایمان داشته باش، برای یک روز بیشتر، سهشنبهها با موری، ارباب زمان و نفر دیگری که در بهشت ملاقات میکنید از جمله آثار ترجمهشده از میچ آلبوم به زبان فارسی است.قسمتی از کتاب نفر دیگری که در بهشت ملاقات میکنید نوشته میچ آلبوم:
همهچیز معقول و منطقی میشود، اینکه سمیر چه کسی بود و چرا آنها در این بیمارستان بودند. روح آنی داخل بدن دوران کودکیاش قرار داشت که روی تختخواب بیمارستان دراز کشیده بود و از میان چشمان دوران کودکیاش به بیرون نگاه میکرد. او پاهایش را تکان داد که جورابهای زرد بیمارستان را داشت. آنی زمزمه کرد: تو دکتر من بودی. سمیر گفت: صدات داره برمیگرده. آنی سرفه کرد و کوشید تا بار بیشتری به واژگانش بدهد. شبیه بچهها هستم. تو به کندی توی بهشت حرکت میکنی. چرا دوباره دارم این رو زندگی میکنم؟ چون همهچیز به هم وصله. من وقتی بزرگ شدم، فهمیدم که چقدر خوشاقبال بودم. من مصمم شدم. مطالعه کردم. مدرسهی عالی رفتم، بعدش هم رفتم دانشکدهی پزشکی و متخصص پیوند اعضا شدم. آنی چشمهایش را ریز کرد. پیوند اعضا؟ یه کلمهی پر طمطراق برای باز اتصال اعضای بدنه. پس تو دستم رو نجات دادی؟ من و سه تا دکتر دیگه. تو فقط چند ساعت زمان داشتی. بعدش دیگه خیلی دیر میشد. آنی به آن عضو از بدنش زل زد که کوچک و بانداژ شده بود. او گفت: نمیتونم حادثه رو به یاد بیارم. کلش رو مسدود کردم. قابل فهمه. و من واقعاً متأسفم، اما تو رو یادم نمیآد. سمیر به نشانهی بیتفاوتی شانههایش را بالا انداخت. خیلی از بچهها دکترهاشون یادشون نمیآد. اول از همه، دکترهایی که اونها رو نجات دادن. آنی صورت آدم بزرگسال مقابلش را بررسی کرد که غبغب بزرگ دوران میانسالی را داشت و شقیقههایش با موهای خاکستری نقطهنقطه شده بود. او در چشمان تیرهی آن مرد سایهی پسری را دید که بیپروا و بیتوجه به عواقب بود. آنی پرسید: اگه اینجا واقعاً بهشته، چرا تو آدمی هستی که به پیشوازم اومدی؟ قرار نیست من خدا رو ببینم؟ یا مسیح رو؟ یا حداقل یکی رو که یادم بیاد؟ سمیر گفت: این قضیه به وقتش زود اتفاق میافته. اما پنج نفری که اول ملاقات میکنی به یه دلیلی انتخاب شدن. اونها روی کرهی زمین یه جوری روی تو اثر گذاشتن. شاید میشناختیشون. شاید هم نمیشناختی. اگه نمیشناختمشون، چه جوری تونستن روی من اثر بگذارن؟ آه. سمیر بهآرامی دستانش را به همدیگر زد. حالا وقت آموزشه. او دور تختخواب قدم زد و از میان پنجره به طرف بیرون نگاه کرد. آنی، یه چیزی رو بهم بگو. جهان با تولد تو شروع شد؟ البته که نه.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...