جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: مینو مشیری

بیوگرافی: مینو مشیری زادۀ سال ۱۳۲۰ در تهران. پس از تحصیلات ابتدایی، برای تحصیل در مقطع متوسطه و همچنین پس از آن، تحصیلات آکادمیک، راهی انگلستان شد. او تحصیلاتش در مقطع کارشناسی را در رشتۀ زبان و ادبیات فرانسه ادامه داد و برای تحصیلات عالیه هم رشتۀ زبان و ادبیات انگلیسی را برگزید و تحصیلات خود را در دانشگاه اکستر به پایان رساند. بازگشت به ایران برای مشیری مصادف بود با ترجمۀ آثار ادبی و مقالات گوناگون. دوره‌ای که می‌توان آن را شروع فعالیت رسمی او در زمینۀ ترجمه دانست. طنزنویسی، روزنامه‌نگاری، نقد فیلم و ترجمه فیلم‌نامه‌های فیلمسازان بزرگ کشورمان به انگلیسی و فرانسوی، ازجمله دیگر زمینه‌هایی است که مینو مشیری در آن فعالیت داشته است. قلم طنز شیوای مشیری، سبب شد تا او در سال ۱۳۸۴ و در جشنوارۀ مطبوعات، در بخش طنز، جایزۀ نخست را از آن خود کند، همچنین مجموع فعالیت‌های فرهنگی-ادبی‌اش نیز در نهایت سبب شد تا نشان شوالیۀ هنر و ادب را از جمهوری فرانسه دریافت کند. کوری اثر ژوزه ساراماگو، ژاک قضا و قدری و اربابش نوشتۀ دنی دیدرو، زندگی و زمانۀ مایکل ک نوشتۀ جی.ام. کوتسیا ، آدولف نوشتۀ بنژامن کنستانتین و داستان دو شهر نوشتۀ چارلز دیکنز و شمع‌های شبانگاه نوشتۀ ژولت پوزگای ازجمله ترجمه‌های مینو مشیری و در زمرۀ فعالیت‌های ادبی اوست.

قسمتی از نمایشنامۀ شمع‌های شبانگاه با ترجمۀ مینو مشیری:

هانری: و میان انسان‌ها؟ خیلی به‌ندرت. همدلی میان انسان‌ها همیشه دست آخر در باتلاق خودخواهی و نخوت فرو می‌رود. پس کریستین کجاست؟ انسان می‌پندارد دوستی سرویسی است که باید به او داده شود. یک دوست، مانند یک معشوق، انتظار پاداش برای احساساتش ندارد. دوستی را که انتخاب کرده یک انسان بی‌عیب نمی‌بیند، عیوبش را می‌داند و تمام پیامدهای آن عیوب را قبول می‌کند. این کمال مطلوب دوستی است. می‌شود بدون این کمال مطلوب زندگی کرد؟ اگر این دوست ما را مأیوس کند و فریب دهد، تقصیر با کیست؟ تقصیر او یا خلق‌وخو یا ضعف اخلاقی‌اش؟ اگر دوستی فقط به تقوا، وفاداری و ثبات متکی باشد ارزشی ندارد. ارزش آن عشقی که فقط انتظار پاداش می‌کشد در چیست؟ آیا نباید دوست غیر وفادار را چون دوست وفادار و بی‌چشمداشت قبول کرد؟ کانراد: نمی‌دونم. هرگز به فلسفه علاقه‌ای نداشته‌ام. هانری: راست می‌گی. ببخشید! تو فقط به موسیقی علاقه داشتی. چه جور هم! کانراد: مقصودت چیست؟ هانری: موسیقی هم نوعی فلسفه است، نه؟ این رو همیشه تو دانشکدۀ افسری به من می‌گفتی. مگه نه؟ کانراد: آن زمان جوان بودیم، هانری. هانری: موسیقی... همان دنیایی که اجازه نمی‌دادی واردش شم، یادته؟ اما با وجود این ما دوست هم بودیم. کانراد: این خودت بودی که نمی‌‌خواستی وارد آن جهان بشی. من که دلم می‌خواست. هانری: اون‌جا پناهگاهت بود. ولو اینکه دروس مشترک داشتیم، ولو اینکه با هم زندگی می‌کردیم... ولو اینکه همیشه با هم بودیم، اما تو پناهگاهی داشتی که من نمی‌تونستم واردش بشم. کانراد: مبالغه می‌کنی! من شیفتۀ موسیقی بودم، همان‌طوری که دیگران به اسب یا سگ علاقه دارند. پس کریستین چی شد؟ هانری: اما شیفتگی تو مسکِن نبود. در دانشکده آنچه از موسیقی می‌دانستند این بود که دستۀ ارکستر در جلو یک طبال دارد و در عقب چند شیپور زن. پر سر و صدا و مرتب و مفصل و باشکوه. به غیر از این، چیزی برای کسی فرقی نمی‌کرد. اما تو هربار که موسیقی می‌شنیدی، رنگ از رخسارت می‌پرید.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.