جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: میرچا الیاده

بیوگرافی: میرچا الیاده میرچا الیاده، زادۀ ۱۹۰۷ در بخارست، پایتخت رومانی، از اسطوره‌شناسان، دین‌پژوهان و رمان‌نویسان نام‌دار زمانۀ خویش بود. وی پس از مهاجرت به هند و آموختن زبان سانسکریت، به مطالعۀ متون کهن شرقی و مرتبط با دین‌شناسی و اسطوره پرداخت. الیاده پس از دریافت مدرک دکترا در هند، برای تدریس به دانشگاه سوربن دعوت شد و سال ۱۹۵۲ مجموعه گفت‌وگوهای خود با کارل یونگ را منتشر کرد. او در دهه‌های پایانی عمرش شروع به طراحی و تألیف دایره‌المعارف دین کرد و یک ماه پس از نگارش پیش‌گفتار خود بر آن، در سال ۱۹۸۶ درگذشت. الیاده رمان‌نویس قهاری هم بود. ازجمله رمان‌های درخشان او، که از چشم تیزبین سازندۀ پدرخوانده نیز پنهان نمانده است، رمان جوانی بدون جوانی است. جوانی بدون جوانی روایت‌گر داستان زندگی استاد زبان‌شناس سالخورده‌ای است که براثر سانحه‌ای طبیعی، جوانی خود را باز می‌یابد. این تغییر معجزه‌آسا در زندگی استاد، توجه همه، به‌ویژه نیروهای نازی را به خود جلب می‌کند و آن‌ها درصدد برمی‌آیند تا پرده از رمز و راز این تناسخ بردارند. کارگردان بزرگ سینمای امریکا، فرانسیس فورد کاپولا، در سال ۲۰۰۷، فیلمی براساس این رمان ساخت که نقش اصلی آن را تیم راث بازی می‌کرد. موسیقی متن این فیلم حاصل همکاری آهنگسار آرژانتینی، اسوالدو گلیخوف، و اسطورۀ کمانچۀ ایرانی، کیهان کلهر، است.

قسمتی از رمان جوانی بدون جوانی نوشتۀ میرچا الیاده:

پروفسور دوباره بلند شد و شروع به قدم زدن در اتاق کرد، بی‌هدف دفتر یادداشت را در دست‌های خود جابه‌جا می‌کرد. ناگهان مقابل دومینیک قرار گرفت و مستقیم به چشم‌هایش خیره شد. «اما این مجموعه تصادف‌ها را چطور توجیه می‌کنی: برای اولین بار تو زندگی‌ت دچار بی‌خوابی شدی، به دنبالش و همون‌طور که خودت هم گفتی اولین خواب‌گردی عمرت رو داشتی. در زمان خواب‌گردی هم کنار گل‌های رز بودی و دقیقاً همون جایی قرار داشتی که اون سمت و تو خیابون یه ماشین با چراغ‌های خاموش منتظرش بود.» پس از چند لحظه پروفسور ادامه داد: «ماشینی که سریع و بعد از روشن شدن زنگ خطر از اون جا رفت. تمام این‌ها رو چطور توضیح می‌دی؟» دومینیک شانه‌های خود را با سستی بالا انداخت و گفت: «اصلاً متوجه نمی‌شم. تا هفتۀ قبل برام سخت بود که بتونم بعضی خواب‌هام رو از واقعیت تشخیص بدم. باید با یه سری مدارک واضح متقاعد می‌شدم. اما این بار...خواب‌گردی، ماشینی که منتظر من بوده...» پروفسور کیف خود را که تقریباً پر بود، باز کرد و دفتر یادداشت را در کنار مجلات و جزوه‌ها قرار داد. «به خاطر حرف‌هایی که الان دوباره زدی، اگه به خاطر عکس‌های خانوادگی‌ت تو رو نمی‌شناختم، اگه عکس‌هایی از سی تا شصت سال قبلت ندیده بودم، ختماً فرضیۀ ادارۀ امنیت رو می‌پذیرفتم: اینکه شخصی که اون‌ها فکر می‌کنن هستی...» به محض خاموش شدن چراغ صدای خود را شنید که مشغول فکر کردن بود، چرا تا این حد آشفته‌ای؟ همه چیز داره به طور طبیعی جلو می‌ره. باید همین طور اتفاق می‌افتاد تا بقیه گیج بشن، تا مردم فکر کنن که نمی‌تونی رؤیا و واقعیت رو هم از هم تشخیص بدی و یا مسائلی از این دست. امکان نداشت بتونی پوششی بهتر از این پیدا کنی. بالاخره متوجه می‌شی که خطری وجود نداره و می‌تونی بدون نگرانی کارهات رو انجام بدی. ناگهان شوکی به دومینیک وارد شد، پس از وقفه‌ای زمزمه کرد: «تو کی هستی که مراقب منی؟» چندین لحظه منتظر ماند. سپس متوجه خود شد که دارد با صدای ناآشنایی می‌پرسد: «فکر می‌کنی تمام اتفاقاتی که برات افتاده شانسی بوده؟» او صحبت خود را قطع کرد: «مسئله این نیست که چه چیزی رو باور دارم و چه چیزی رو باور ندارم، تو کی هستی که مراقب منی؟» ‌
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.