جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: مژده دقیقی

بیوگرافی: مژده دقیقی

متولد سال ۱۳۳۵ و فارغ التحصیل رشته علوم سیاسی از دانشگاه شهید بهشتی. به گفته خودش، از همان دوران کودکی، کتاب به وفور در دسترسش بوده است.

در مدرسه مهران با زبان انگلیسی مانوس شده و علاقه به این زبان از همان سال‌های کودکی در او شکل گرفته است. آموختن زبان انگلیسی بعدها در سال‌های آخر دبیرستان ادامه پیدا کرده و در موسساتی مانند شورای فرهنگی بریتانیا نیز رو به سوی کامل شدن رفته است. بعدها در هنگام کار مطبوعاتی بود که دقیقی متوجه شد بر روی ترجمه زمینه‌ی مورد علاقه‌اش یعنی ادبیات می‌بایست تمرکز کند. دقیقی در مورد آموخته‌هایش از نسل بزرگ مترجمان فارسی می‌گوید: مترجمانی بوده‌اند که از خواندن ترجمه‌هایشان نکته‌ها آموخته‌ام و متوجه شده‌ام چه امکاناتی در ترجمه وجود دارد. به طور مشخص می‌توانم می‌توانم از ابوالحسن نجفی، نجف دریابندری و محمد قاضی نام ببرم. مژده دقیقی یکی از مترجمانی است که نسبت به کیفیت ترجمه ارائه شده وسواس خاصی دارد و همواره منتقد ترجمه‌هایی با کیفیت نازل بوده است. ترجمان دردها، ظلمت در نیمروز، وقتی یتیم بودیم، دره وحشت وزندگی عزیز تعدادی از ترجمه‌های اوست.

قسمتی از کتاب ظلمت در نیمروز اثر آرتور  کوستلر با ترجمه مژده دقیقی:

ساعت یازده صبح بود که دنبالش آمدند. روباشف از قیافه‌ی جدی زندانبان بلافاصله حدس زد که قرار است کجا بروند. با همان خونسردی و آرامشی که در مواقع خطر همیشه مانند موهبتی به سراغش می‌آمد، دنبال زندانبان راه افتاد. از همان مسیری رفتند که سه روز قبل به بهداری رفته بودند. درِ بتونی دوباره باز شد و با صدای بلندی بسته شد. روباشف فکر کرد چقدر عجیب است که با این سرعت به محیط سخت عادت کنی. احساس می‌کرد سال‌ها هوای این راهرو را تنفس کرده است؛ گویی هوای سنگینِ همه زندان‌هایی را که شناخته بود، این جا جمع شده بود. از جلو سلمانی و بهداری که درش بسته بود گذشتند. سه زندانی که زندانبانِ خواب آلودی مراقبشان بود، توی راهرو منتظر نوبت ایستاده بودند. بعد از درِ بهداری محیط برای روباشف ناآشنا بود. از کنار راه پله‌ی مارپیچی گذشتند که به زیرزمین می‌رفت. آن پایین چه چیزی وجود داشت-انبارها؟ سلول‌های شکنجه؟ روباشف سعی کرد با علاقه‌ی یک متخصص حدس بزند. از آن راه پله اصلا خوشش نیامده بود. از حیاط باریک و بی پنجره‌ای گذشتند؛ چاه بی روزن و نسبتا تاریکی بود ، ولی بر فرازش آسمانِ باز دیده می‌شد. راهروهای آن طرف حیاط روشن‌تر بود. درها دیگر بتونی نبود؛ درهای چوبیِ رنگ شده‌ای بود با دستگیره‌های برنجی. مامورهای گرفتار از کنارشان می‌گذشتند. از پشتِ دری صدای بی سیم می‌آمد؛ از پشت در دیگری صدای ماشین تحریر. در بخش اداری بودند. جلو در آخر، در انتهای راهرو، ایستادند. زندانبان در زد. داخل اتاق، یک نفر داشت با تلفن صحبت می‌کرد. صدایی آرام گفت: لطفا یک دقیقه صبر کنید. و با حوصله به گفتن بله و درست است پای تلفن ادامه داد. صدا برای روباشف آشنا بود، ولی یادش نمی‌آمد آن را کجا شنیده است. صدای مردانه‌ی دلنشینی بود که کمی خَش داشت؛ بی تردید قبلا آن را جایی شنیده بود. صدا گفت: بفرمایید. زندانبان در را باز کرد و بلافاصله آن را پشت سر روباشف بست. روباشف میز تحریری دید؛ پشت میز، ایوانف، فرمانده سابق گردان و دوست قدیمی دانشگاهش نشسته بود. گوشی را که سر جایش می‌گذاشت، با لبخند به او نگاه می‌کرد. گفت: خب، دوباره به هم رسیدیم. روباشف هنوز دم در ایستاده بود. با لحن سردی گفت: چه اتفاق غیر منتظره‌ی جالبی. ایوانف با اشاره‌ی مودبانه‌ای گفت: بنشین. از جایش بلند شده بود؛ ایستاده یک وجب از روباشف بلندتر بود. لبخند بر لب به او نگاه می‌کرد. هر دو نشستند- ایوانف پشت میز، روباشف جلو آن. مدتی با کنجکاوی بسیار به همدیگر خیره شدند؛ ایوانف همان لبخند کمابیش محبت‌آمیز را بر لب داشت. روباشف نگران و مراقب بود. نگاهش زیر میز، روی پای راست ایوانف لغزید. ایوانف گفت: هیچ مشکلی ندارد. پای مصنوعی با مفصل‌های اتوماتیک و روکش کرومِ ضد زنگ؛ می‌توانم شنا کنم، اسب سواری کنم، رانندگی کنم و برقصم. سیگار می‌کشی؟ یک جعبه‌ی سیگار چوبی را جلو روباشف گرفت. روباشف به سیگارها نگاه کرد و به یاد روزی افتاد که برای اولین بار بعد از آن که پای ایوانف را قطع کرده بودند، برای ملاقات او به بیمارستان نظامی رفته بود. ایوانف از او خواسته بود برایش ورونال تهیه کند، و در بحثی که تمام بعد از ظهر طول کشیده بود، سعی کرده بود به او ثابت کند که هر آدمی حق خودکشی دارد. روباشف عاقبت از او مهلت خواسته بود که فکر کند و همان شب به بخش دیگری از جبهه منتقل شده بود. تا سال‌ها بعد، دیگر ایوانف را ندیده بود. روباشف به سیگارهای داخل جعبه‌ی چوبی نگاه کرد؛ دست پیچ بودند، با توتون کمرنگ و ملایم امریکایی. روباشف پرسید: ببینم، این هنوز پیش در‌آمد غیر رسمی است، یا جنگ دیگر شروع شده؟ در حالت دوم، سیگار برنمی‌دارم. خودت که با آداب کار آشنایی. ایوانف گفت: مزخرف نگو

مژده دقیقی

واحد خبرگزاری موسسه گسترش فرهنگ و مطالعات
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.