جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: محمد چرم‌شیر

بیوگرافی: محمد چرم‌شیر   زاده بیست‌و‌یکمین روز شهریور ۱۳۳۹ در تهران. نوشتن نمایشنامه و تدریس تئاتر فعالیت‌های اصلی چرم‌شیر در زندگی و جهان هنر است. پایان تحصیلات متوسطه در سال ۱۳۵۸ برای او، برابر شد با تحصیل در رشته نمایشنامه‌نویسی در دانشگاه تهران؛ اما از آنجا که این دوره، مصادف شد با جریان انقلاب فرهنگی و بسته شدن دانشگاه‌ها در ایران، تحصیلات آکادمیک او بسیار طولانی شد. سال ۱۳۶۶ و با پایان تحصیلات دانشگاهی، معلمی حرفه‌ای بود که محمد چرم‌شیر آن را برگزید و در همان زمان بود که نوشتن برای او آغاز شد و به عادت تبدیل شد. برای نخستین‌بار، این نمایشنامه‌ی «خداحافظ» بود که نام محمد چرم‌شیر را به اهالی تئاتر شناساند. در سال ۱۳۶۴، این نمایش در قالب اجرایی دانشگاهی به روی سن رفت و پس از آن در سال ۱۳۶۶ و در تالار قشقایی، به کارگردانی حسین جعفری برای عموم اجرا شد. از چرم‌شیر همچنین می‌توان به پرکارترین نمایشنامه‌نویس ایرانی نیز یاد کرد که آثار خلق‌شده‌ی گوناگونش در زمینه‌های نمایشنامه‌نویسی، نمایشنامه‌نویسی برای کودکان، آثار اقتباسی و بازخوانی آثار خارجی بوده است. او تاکنون اجراهای صحنه‌ایِ متعددی داشته است. آثار چرم‌شیر به زبان‌های گوناگونی نیز ترجمه شده‌، از جمله زبان‌های انگلیسی، فرانسوی، ایتالیایی، ژاپنی، ترکی و... و در کشورهای گوناگونی همچون انگلیس، آلمان، فرانسه، ‌هند،‌ بنگلادش و... به روی صحنه رفته‌ است. دیوبندان، پروانه و یوغ، آخرین پر سیمرغ، در مصر برف نمی‌بارد، کبوتری ناگهان، حقایقی درباره یک ماهی مرده، آسمان روزهای برفی، باد اسب است و روایت عاشقانه‌ای از مرگ در ماه اردیبهشت از جمله نمایشنامه‌های خلق‌شده‌ی محمد چرم‌شیر در جهان ادبیات نمایشی است.

قسمتی از نمایشنامه روایت عاشقانه‌ای از مرگ در ماه اردیبهشت، نوشته محمد چرم‌شیر:

تهمینه: «حالم خوش است امروز غمی ندارم. آفتاب زیاد گرم نیست. سمنگان دژ زیباترین جای جهان است و من می‌خواهم خیلی خیلی حرف بزنم.» شهربانو: «خبری شده، امروز؟» تهمینه: «دیشب، گربه‌ی آشپز هفت بچه‌ی سفید زاییده با خال‌های سیاه.» شهربانو: «بگو شهربانو گفت دو تای‌شان را نگاه می‌داری. پنج تای دیگر را می‌اندازی در چاه. می‌گویی شهربانو گفت اگر خودت نمی‌توانی، می‌گویی کسی این کار را بُکند... نمی‌خواهم این روزها، خانه پُر باشد از وَنگ‌وَنگ بچه‌ گربه‌ها... حرف دیگری هم نباشد.» تهمینه: «خبری شده، امروز؟» شهربانو: «همین. در این سراپرده می‌گردی و نمی‌دانی چه می‌گذرد در این سمنگان دژ.» تهمینه: «چرا نمی‌دانم. حوالی سمنگان دژ جنگی برپاست. گندم‌های‌مان پُر خوشه نیستند. بارانی که نمی‌بارد، قنات‌ها را خشک کرده. هزار و یک دعواست میان زنان دژ... باز هم بگویم؟... کدام این‌ها چیز تازه‌ای است که امروز شده باشد. کِی اطراف سمنگان دژ جنگی برپا نبوده است؟ کِی زنان دژ به صلح با هم زندگی کرده‌اند؟ کار گندم و باران، کِی به دست آدمیزاد بوده است؟... حالا برای چیزهایی که تازه نیست، آشپز باید گربه‌هایش را در چاه بیندازد؟» شهربانو: «پنج تا بچه گربه یعنی پنج دهان تازه. یعنی پنج دردسر تازه. یعنی پنج تا سر و صدای تازه.» تهمینه: «هیچ‌کس حوصله‌ی چیزهای تازه را ندارد در این سمنگان دژ.» شهربانو: «چیزهای تازه؟... بیا اینجا، آن چشم‌هایت را باز کن و آن گوش‌هایت را تا بگویم چیزهای تازه یعنی چه.» تهمینه: «گردنم شکست.» شهربانو: «می‌شنوی؟ صدای جنگ است. جنگ یعنی مرگ. یعنی قحطی. یعنی تب و زخم و چرک. یک روز که آن چشم‌ها را باز کُنی می‌بینی همه‌ی این‌ها آمده‌اند زیر دیوارهای سمنگان دژ. آن روز هم باز از چیزهای تازه حرف می‌زنی، یا از بچه گربه‌ها؟» تهمینه: «باشد. می‌روم هر هفت تا گربه را می‌اندازم در چاه. مادرشان را هم می‌اندازم. اگر دستم رسید آشپز را هم می‌اندازم. قراول و هر چی زن هست در سمنگان دژ را هم می‌اندازم. اگر خواستی خودم را هم می‌اندازم. آن وقت ببینم کار سمنگان دژ کارستان می‌شود؟» شهربانو: «اگر نشد، من و تو باید کارستانش کُنیم. زنانِ سمنگان دژ جان نمی‌کنند تا تو به خیال خودت باشی و بچه گربه‌های آشپز... برو که حوصله‌ی تلخی‌هایت را ندارم.» تهمینه: «چه می‌شد این جهان اگر مادری گوش می‌داد به حرف‌های دخترش؟» شهربانو: «دختر که دیوانه باشد...» تهمینه: «دیوانه نه، خیالباف.» شهربانو: «با همین جهان که هست، بساز دختر.» تهمینه: «چه دارد این جهان برای من؟ آرزو دارم چیز دیگری باشم و نیستم. روزگار دیگری داشته باشم و ندارم. مانده در حصار این سمنگان دژ، با فردایی که از همین امروز می‌دانم چیست... می‌روم و خودم گربه‌ها را در چاه می‌اندازم.» شهربانو: «وقتی دختری بودم به سن و سال تو، همیشه در این خیال بودم اگر زندگی جور دیگری بود چه می‌شد... اگر آسمان و زمین اینکه هست، نبود. اگر ما روی آسمان راه می‌رفتیم. یا روی اَبرها. اگر جای دویدن، پرواز می‌کردیم. اگر تاریکی جایی نبود برای ترسیدن... و یک روز دیدم نمی‌شود با این‌ها تا اَبد زندگی کرد. وقتی که باید همچون مردان، شمشیر به دست بگیری، و همچون مردان بجنگی برای زندگی خودت و آنانی که چشم به تو دارند... مرا باش که نشسته‌ام و دل داده‌ام به حرف‌های تو.»
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.