جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: ماتئی ویسنی‌یک

بیوگرافی: ماتئی ویسنی‌یک ماتئی ویسنی‌یک در ۲۹ ژانویه ۱۹۵۶، در رادیوتس کشور رومانی به دنیا آمد. نمایشنامه‌نویسی، روزنامه‌نگاری و سرودن شعر دغدغه‌هایی است که ویسنی‌یک در سراسر عمر با آن‌ها درگیر بوده و نمایشنامه‌ی درخشان او، «داستان خرس‌های پاندا»، تاکنون بارها در سالن‌های سراسر دنیا به اجرا درآمده است. ویسنی‌یک از سال ۱۹۸۸، که به فرانسه مهاجرت کرد، تمامی آثارش را به زبان فرانسوی می‌نویسد. او که تحصیلات آکادمیک خود را در دو رشته‌ی فلسفه و تاریخ به پایان رسانده، تقریباً از سال ۱۹۷۷ نوشتن نمایشنامه را آغاز کرده و در طول یک بازه زمانی ۱۰ ساله، تعداد زیادی نمایشنامه نوشته است که همه آن‌ها در زادگاهش، رومانی، ممنوع اعلام شد؛ حتی یک رمان از او و دو فیلمنامه نیز به سرنوشت توقیف گرفتار شدند. سال ۱۹۸۷ بود که بنیاد فرهنگی پاریس او را به فرانسه دعوت کرد. ویسنی‌یک پس از رفتن به فرانسه، از دولت فرانسه درخواست پناهندگی سیاسی کرد و با پذیرفته شدن این درخواست، در فرانسه اقامت گزید. پس از سقوط حکومت کمونیستی در رومانی، ویسنی‌یک در سال ۱۹۸۹ به وطنش بازگشت و دغدغه‌های هنری-ادبی خود را در کشورش از سر گرفت. سه شب با مادوکس، داستان خرس‌های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست، پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی، تماشاچی محکوم به اعدام، آشغال مرد و اسب‌های پشت پنجره از جمله آثار نمایشی ماتئی ویسنی‌یک در جهان ادبیات نمایشی است.

قسمتی از نمایشنامه‌ی اسب‌های پشت پنجره نوشته ماتئی ویسنی‌یک:

دختر: یه پارچ پر از آب دارم. پدر: زلاله؟ دختر: بله. پدر: عمیقه؟ دختر: بله. پدر: توش تاریکه؟ دختر: بله. پدر: ایزابل، تو از تاریکی می‌ترسی؟ دختر: نه. پدر: این عالیه. بدترین چیز برای یه شناگر ترس از آب تاریکه. دختر: من از آب نمی‌ترسم. از هوا می‌ترسم. بابا، بگو توی آب هوا هست؟ پدر: آدم هیچی نمی‌دونه، دخترم. باید پارچ رو تا ته بنوشی. اون وقت می‌فهمی توی آب هوا هست یا نیست. دختر: من که نمی‌تونم این همه آب بخورم. پدر: باید همه‌ی آبی رو که توش می‌خوای شنا کنی بنوشی. این جوریه که می‌تونی شناگر خوبی بشی. دختر: (ناگهان خسته، از سر جایش بلند می‌شود.) دیگه دیر وقته. نمی‌خوای پرده‌ها رو ببندم؟ خونه پُرِ پشه می‌شه. دختر صندلی چرخ‌دار را به سوی در هل می‌دهد. نور کم می‌شود. پدر: نه! باز هم... باز هم... باز هم... (پژواک صدایش در راهرو.) آب خوردی؟ حالا یه کم صبر کن... بهترین کاره... اونی که انتظار کشیدن رو بلده نجات پیدا می‌کنه... اگه بلد باشی انتظار بکشی، مغزت خود به خود استراحت می‌کنه... اونی که بلده استراحت کنه به‌سادگی می‌تونه انتظار بکشه... هر چه بیش‌تر در استراحتِ انتظار باشی، همون قدر هم دنیا برات بی‌اهمیت می‌شه؛ ولی وقتی آدم انتظار می‌کشه... بهتره تنها باشه... خانم هیلدا تنها انتظار نکشید... خانم هیلدا تنها انتظار نکشید، واسه همینه که زود تموم کرد... اونی که تنها انتظار نمی‌کشه، لایق انتظار نیست... از همه بهتر انتظار در تاریکی‌یه... اونی که پرده‌های مخملی سیاه داره، نجات پیدا می‌کنه... چون هر وقت بخواد می‌ره توی تاریکی... هر وقت بخواد... صدای در پایین را می‌شنویم که باز می‌شود. صدای پاهایی که بالا می‌آیند.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.