عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
بیوگرافی: لیزا هالیدی
لیزا هالیدی، متولد ۱۲ ژوئیه ۱۹۷۶، نویسنده و رماننویس امریکایی است. او را بیشتر به خاطر نگارش رمان «ناجور» میشناسند که برای آن جایزهی وایتینگ را در سال ۲۰۱۷ دریافت کرده است.
هالیدی در مدفیلد ماساچوست، در خانوادهای از طبقهی کارگر به دنیا آمد و بزرگ شد. اجداد او اهل کامپانیا واقع در ایتالیا بودند. پدرش مکانیک و تعمیرکار بود و مادرش خیاطی میکرد. در سال ۱۹۸۱، زمانی که ۵ ساله بود، پدر و مادرش از هم جدا شدند. از این پس، او و خواهرش با مادرش زندگی میکردند. وضعیت درسی هالیدی عالی بود و در مدرسه همیشه نمرات عالی کسب میکرد؛ سرانجام نیز به دانشگاه هاروارد راه یافت و نخستین فرد خانوادهاش شد که تحصیلات خود را تا مقاطع تحصیلات دانشگاهی ادامه داد. او درحالیکه در هاروارد تاریخ هنر میخواند، در کمبریج، ماساچوست و سامرویل زندگی میکرد.
پس از فارغالتحصیلی در سال ۱۹۹۸، به منهتن نقل مکان کرد و دستیار کارگزار ادبی در آژانس ویلی شد. البته بعدها سِمَت شغلیاش ارتقا یافت. بیش از یک دهه زندگی ادبی هالیدی در آنجا سپری شد. در همین آژانس بود که این نویسنده با فیلیپ راث آشنا شد و این آغاز یک رابطهی حسی بود. در سال ۲۰۰۶، آژانس را ترک کرد و شروع به تمرکز بر روی داستانهای خود نمود. در این زمان، این نویسنده برای تأمین مالی خودش، مستقلاً به ویراستاری و همچنین نویسندگیِ پشت پرده میپرداخت. در سال ۲۰۰۹، با ویراستار و مترجم انگلیسی، تئو ازدواج کرد که با او در همان آژانس ادبی کار کرده بود. در سال ۲۰۱۱، به همراه همسرش به میلان نقل مکان کرد و در سال ۲۰۱۷ صاحب یک دختر شد.
قسمتی از کتاب ناجور نوشتهی لیزا هالیدی:
در ایستگاه خیابان صدوبیستوپنجم، دو مرد سیاهپوست با ساکسیفونهایشان سوار واگن شدند و در راهرو ایستادند. همنوازی دونفرهشان آرام شروع شد و آن دو مثل مرد تنهایی در آینه، پاورچین به یکدیگر نزدیک و از هم دور میشدند؛ بعد ریتم تند و صدا بلندتر و پرآشوبتر شد و سایر مسافرهای داخل واگن شروع کردند به سر تکان دادن و دست زدن، صدا درآوردن و سوت کشیدن؛ مردی با یک تتوی گل سرخ در حال خونریزی روی بازویش از جا پرید و شروع کرد به رقصیدن. جزوهای کنار پای آلیس افتاده بود که رویش نوشته بود: برخی انسانها موضوع صحبت را عوض میکنند تا باعث دور شدن از سخن خداوند شوند. از طرف دیگر، چه کسی از گمراه کردن مردم بیشترین لذت را میبرد؟ در وان حمام ازرا، شب قبل، یک لخته خونِ آلیس ریخته بود و مثل آبرنگ در آب رقیق شده بود. ازرا یکی از سیدیهای باخ را گذاشته بود -جلدش هنوز روی مبل باز مانده بود و برای آلیس یک لیوان ناب کریک آورده بود.
ازرا یک چسب زخم تازه روی پوست بالای دفیبریلاتورش زد و دستش را آنقدر آنجا نگه داشت که برای ادای سوگند تعهد تابعیت کافی بود. آلیس نگاهش کرد. چشمپزشکش چند قطره برای تنظیم فشار روی چشمهایش تجویز کرده بود، اما ازرا به آنها آلرژی پیدا کرده بود و پوست دور پلکهایش نازک و خشک شده بود. در تختخواب، مطالعه میکردند، ازرا کیتس میخواند و آلیس مقالهای دربارهی بمبگذاریهای هفتهی گذشته در تایمز؛ قبل از ساعت ۱۱:۱۰ چراغها خاموش شدند، آسانسور ثابت ماند، پنجرهی سقفی با تکهپارچهای که ازرا جلویش نصب کرده بود تا از شدت آفتاب صبحگاهی بکاهد، تاریک شده بود. برای کم کردن درد کمرش، با یک بالشت فومی زیر زانوهایش میخوابید. برای آرام کردن دلپیچههایی که تا قبل از ساعت چهار بامداد چنان شدید شده بودند که حالش را بهم زده بودند، آلیس از جا بلند شد و به دستشویی رفت تا یکی از قرصهای ازرا را بخورد. روی استوانهای که در دست داشت نوشته بود: یک قرص هر چهار ساعت یکبار یا هر زمان که درد شدید شد. دستگاهی روی قرص صافی که یک لحظهی قبل قورتش داده بود، حک کرده بود: واتسون ۳۸۷٫ با خود فکر کرد اگر در دنیا دو قرص وجود داشت که یکی او را به نویسندهای ساکن اروپا تبدیل میکرد و دیگری ازرا را تا روز مرگ آلیس زنده و عاشقش نگه میداشت، کدام را انتخاب میکرد؟