جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: فریدریش دورنمات
زاده پنجم ژانویه ۱۹۲۱ در کنول فینگن، در حومهی برن پایتخت سوئیس. پدرش، راینهولد دورنمات، کشیش پروتستان بود و پدربزرگش اولریش دورنمات، سیاستمدار و سرایندهی اشعار تند و تیز و انتقادی. سال ۱۹۴۱، شروع تحصیلات دورنمات در رشتهی ادبیات و فلسفه در زوریخ و برن بود. او همچنین در این سال، نقاشی را آغاز میکند و دربارهی آریستوفان، کیرکه گارد، هیم و سپس کافکا تحقیق و مطالعه را سر میگیرد. او در سال ۱۹۴۳، اولین تلاشهای خود را در زمینهی نویسندگی آغاز و نمایشنامهای به نام کمدی، که هرگز چاپ و اجرا نشد، و قطعاتی به نام شب کریسمس و مأمور شکنجه را خلق میکند. در سال ۱۹۴۵، اولین نوشتهی دورنمات، به نام پیرمرد، در روزنامهی معروف شهر برن، یعنی Der Bund، به همراه تصویر سیزیفوس و مدیر تئاتر، منتشر میشود و در همان سال نمایشنامهی «این نوشته شد» را شروع میکند. سال ۱۹۵۰، نیز دو اثر مهم از دورنمات چاپ میشود: رمان قاضی و جلادش و نمایشنامهی ازدواج آقای میسیسیپی. از این حیث، این سال، یکی از مثمر ثمرترین سالهای پروندهی ادبی اوست. در سال ۱۹۵۱، رمان سوءظن و نمایشنامهی رادیویی دادخواست علیه سایهی الاغ و داستان سگ از دورنمات به چاپ میرسد و او نوشتن نقد را آغاز میکند که در نشریهی Weltwoche منتشر میشود. در سال ۱۹۵۵، نمایشنامهی ملاقات بانوی سالخورده به چاپ میرسد و در همان سال، این نمایشنامه در تئاتر زوریخ به روی صحنه میرود و با استقبال خوبی روبهرو میشود. دورنمات شیفتهی درامنویسی بود و به همان اندازه از کار اداری گریزان. به او در سال ۱۹۷۲ پیشنهاد مدیریت تئاتر شهر زوریخ داده شد اما وی از قبول این سمت خودداری کرد و در یک مصاحبهی تلویزیونی اعلام کرد: ترجیح میدهم به درامنویسی ادامه دهم.قسمتی از نمایشنامهی «ملاقات بانوی سالخورده» نوشته فردریش دورنمات:
ایل: تاج گل. پسر: اینها رو هر روز صبح از ایستگاه راهآهن میآرن. ایل: واسه اون تابوت خالی که تو مهمونخونهی آپوستل طلاییه. پسر: کسی از این چیزا نمیترسه. ایل: تمام شهر طرف منو داره. پسر سیگار خود را آتش میزند. ایل: مادر میآد پایین صبحونه بخوره؟ دختر: میمونه بالا. میگه خستهس. ایل: بچهها مادر خوبی دارین. واقعاً میگم. نمیشه منکر شد. مادر خوبی دارین. خیلهخب، بذارید بالا بمونه و از خودش مواظبت کنه. پس ما با هم صبحونه میخوریم. خیلی وقته که این کارو نکردیم. میخوام چند تا تخم مرغ و یک قوطی ژامبون امریکایی مایه بگذارم. بگذارید یک دفعه هم صبحونهی اعیانی بخوریم. مثل اون وقتهایی که وفور نعمت بود. مثل اون وقتهایی که کورههای میدان خورشید بیداد میکرد. پسر: من معذرت میخوام. سیگار خود را خاموش میکند. ایل: کارل، نمیخواهی با ما صبحونه بخوری؟ پسر: میرم راهآهن. یه کارگر مریض شده، ممکنه یک نفر دیگه جاش بخوان. ایل: زیر این آفتاب سوزان تو راه آهن کار کردن برای بچهی من مناسب نیست. پسر: بالاخره از بیکاری که بهتره. پسر بیرون میرود. دختر از جا برمیخیزد. دختر: منم میرم پدر. ایل: تو هم میری؟ صحیح. خوب ممکنه از دختر خانم خودم سؤال کنم کجا تشریف میبرن؟ دختر: میرم ادارهی کاریابی. شاید یه جایی پیدا بشه. دختر هم میرود. ایل که متأثر و خوشحال شده در دستمال خود دماغ میگیرد! ایل: بچههای خوبیان. بچههای باشهامتیان از جانب بالکن چند ضربهی گیتار شنیده میشود. صدای کلر: بوبی، اون ساق پای چپ منو بیار! صدای پیشخدمت: پیداش نمیکنم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...