جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: غلامحسین ساعدی
زادۀ ۱۳۱۴، در تبریز با نام مستعار گوهر مراد. ساعدی در خانوادهای به دنیا آمد که پدرش کارمند دولت بود و مادرش خانهدار. پدربزرگ مادریِ ساعدی از مشروطهخواهان شهر تبریز بود، اما این خانواده وضع اقتصادی بسامانی نداشت و به قول خودِ ساعدی خانوادهاش اندکی بدحال بود. دبستان بدر جایی بود که ساعدی تحصیلات خود را در مقاطع اولیه در آن به پایان رساند. در دبیرستان مشغول به تحصیل بود که نخستین داستانهایش در هفتهنامۀ دانشآموز به چاپ رسید. یکی از داستانهای بلند ساعدی به نام از پا نیفتادهها در همان زمانها در نشریۀ کبوتر صلح به چاپ رسید. ساعدی که تحصیلات خود را در رشتۀ پزشکی به پایان رسانده، نخستین نوشتههایش در سال ۱۳۳۲ منتشر شد و سپس آثاری همچون چوب به دستهای ورزیل، دیکته و زاویه، آی باکلاه آی بیکلاه و عزاداران بیل، او را در زمرۀ مهمترین نویسندگان و نمایشنامهنویسان کشورمان قرار داد که در کنار چهرههایی چون بهرام بیضایی، اکبر رادی، عباس نعلبندیان، اسماعیل خلج و... در تحول تئاتری ایران در دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ نقش پررنگی ایفا نمودند. ساعدی پیرامون دلیل انتخاب اسم مستعارش، گوهر مراد میگوید: «در تبریز و در پشت خانهمان گورستان متروکی بود که گاه ساعتها میشد که در آن قدم میزدم. در یکی از این قدمزدنها چشمم به سنگ قبر دختری به نام گوهر-مراد افتاد که در سنین جوانی از دنیا رفته بود. همانجا تصمیم گرفتم که این نام را به عنوان نام مستعار خود انتخاب کنم.» ترس و لرز، آشفتهحالان بیداربخت، تاتار خندان، غریبه در شهر، وای بر مغلوب، کلاتهگل، آشغالدونی و طاهره طاهرۀ عزیزم از جمله آثار اوست.قسمتی از یکی از نامههای کتاب طاهره طاهرۀ عزیزم نوشتۀ غلامحسین ساعدی:
طاهرۀ عزیزم، آن روزها که تازه تازه با نگاه و چشمان قشنگ تو آشنا میشدم، چقدر خوشبخت بودم. چطور میتوانم فراموش کنم که در دل شبهای رمضان، با چه امیدی گل میچیدم و جلوی پای تو، جلو خانهات میریختم، تا موقع مدرسه رفتن آن را لگد کنی، طاهرۀ قشنگ، میدانی چیست، من ارادۀ قوی، مثل شیرها داشتم، به هیچ چیز رام نمیشدم و تو به چه شکلی مرا اسیر کردی، خودم هم نمیدانم. طاهرۀ عزیزم، این روش قابل دوام نیست، من در میان دودلی سرگردانم، در وسط دو راهی واقع شدهام، این غم سنگینی که مثل سم مهلکی، هستی و وجود مرا میخورد و میکاهد، عاقبت مرا خواهد کشت. من دیگر قادر به تحمل این همه شکنجه نیستم. میدانی چیست، همۀ اینها دست تو است. تو مرا نیمهجان کردهای، درحالیکه مردهام زندگی میکنم. آیا باورت نیست، آنقدر قوۀ تمیز نداری که حال مرا تشخیص دهی؟ نمیتوانی ببینی که من چهسان شکنجه میبینم؟ دوست من، این احساس خدایی، این محبت آسمانی، یک هوس کودکانه نیست، یک هوس زودگذر و آنی نیست، تو باید اینها را بدانی و شاید هم که میدانی. من احتیاج به جسم تو ندارم، من تنها روح تو را، عظمت تو را طالب و مشتاقم. چه شبهای ظلمانی که عوض خواب بیداری کشیده و درد تحمل کردهام. چه روزها که به انتظار تو، پشت سر هم گذراندهام. آیا لحظهای شده است که از فکر تو آسوده باشم، نه، قسم به خدا، نه، هم شب هم روز، هر جا که بودم مشغول هر کار که بودم، همیشه یاد تو، فکر تو بودم و هستم. آیا باورت نیست که چقدر روح مرا اره کردهای عوض اینکه به عظمت و بلندی محبت من پی ببری، عوض اینکه به بزرگی و احترام من نسبت به تو ارزش قائل باشی هیچ کار نکردهای. دانستهای که تشنۀ محبت تو هستم ولی مرا نادیده گرفته و گذشتهای. ای کاش ذرهای از آن آتشی که مرا ذوب میکند، در دل تو بود، آنوقت میدانستی که من چه میکشم، میدانی چه عذابهایی به من دادهای؟ خودت میدانی که شبهای زمستان، با چه انتظار و ترس و لرزی، هزار دفعه، خیابانها را پایین و بالا رفتهام تا تو را پیدا کنم. و هر وقت هم که صورت دردآلود مرا دیدهای، هر وقت مرا دیدهای از اینکه از محبت تو میسوزم، از شادی لبریز گشتهای. بگذار دوست قشنگ، گلهای دوستانه از تو بکنم. آن روز که تو مقابل دانشسرا با آن پسرۀ لات حرف میزدی، میدانی چه حالی به من دست داد؟ به خدا... خون خونم را خورد. کم مانده بود که با عجله خود را به تو رسانده گلویت را بفشارم... با دلی پر درد به خانه رفتم، وارد اتاقی شده در به روی خود بستم، تا میتوانستم، تا قادر بودم گریه کردم، اما هرقدر گریستم سیر نشدم. خدا تو را انصاف دهد...
در حال بارگزاری دیدگاه ها...