جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: عتیق رحیمی

بیوگرافی: عتیق رحیمی زاده‌ی ۲۶ فوریه ۱۹۶۲ در کابل. رحیمی نویسنده‌ی فارسی‌زبان افغان_فرانسوی است که آثارش در کشور فرانسه و کشورهای فارسی‌زبان خوانده می‌شود. در سال ۲۰۰۸ رحیمی توانست با رمان محبوب «سنگ صبور» جایزه‌ی گنکور را از آن خود کند. او در نوجوانی، در دبیرستان فرانسوی شهر کابل تحصیل کرد و در همان زمان به زبان فرانسه مسلط شد. سال ۱۹۸۴ بود که رحیمی در‌حالی‌که ۲۲ سال داشت به پاکستان گریخت و از سفارت فرانسه در پاکستان درخواست پناهندگی کرد. پس از موافقت با درخواستش، این نویسنده راهی پاریس شد. رحیمی بعدها در زمینه‌ی فیلم‌سازی نیز طبع‌آزمایی کرد. به‌گونه‌ای که توانست با فیلم «بانوی رود نیل» در جشنواره‌ی معتبر فیلم برلین، جایزه‌ی بهترین فیلم را از آن خود کند. او که به دلیل علاقه‌اش به هنر هفتم، تحصیل در رشته‌ی سینما در دانشگاه سوربن را پی گرفته بود، توانست مدرک دکترای خود را از این دانشگاه دریافت کند. رمان «خاکستر و خاک»، رمان نخست این نویسنده بود که سال ۱۹۹۶ منتشر شد. رمانی که بعدها منبع اقتباسی برای فیلمی عنوان شد که خودِ این نویسنده آن را کارگردانی کرده بود.

قسمتی از کتاب «لعنت به داستایوسکی» نوشته‌ی عتیق رحیمی:

به‌زحمت از پلکان بالا می‌رود، به در اتاقش می‌رسد و آهسته می‌لغزد تو. سر آخر که وارد می‌شود، تعجب می‌کند که اتاقش را تر و تمیز می‌بیند. لباس‌هایش تا شده، کتاب‌هایش در کنجی روی هم انباشته است و شیشه خرده روی زمین نریخته. کی این همه زحمت کشیده؟ البته رونا، زن یارمحمد، که پیش‌تر هم از این کارها کرده. به طرف پنجره می‌رود و به خانه‌ی یارمحمد نگاه می‌کند. حیاط خانه خلوت است. پشت پنجره‌ها سایه‌ای نیست. خلسه‌ای در برش می‌گیرد و بر تعجبش از اتاق منظم و بر میل عذاب‌دهنده‌اش در نوشتن همه‌چیز برای سوفیا غلبه می‌کند. اما چه چیزی این همه مایه‌ی شادی‌اش می‌شود؟ غلبه بر یارمحمد که نتوانسته مانع زن خود شود تا اتاق او را تمیز کند؟ چه تکبری! همین که نگاهش به دفتر یادداشتی می‌افتد که با دقت روی تاقچه‌ی پنجره گذاشته‌اند، این شادی شرم‌آور کودکانه در هم می‌شکند. با عجله برش می‌دارد. آیا رونا بازش کرده، شعرهای صمیمانه و افکارش را درباره‌ی سوفیا خوانده؟ آن جمله‌ی آخری را چی «امروز ننه عالیه را کشتم»؟ دفتر در دستش می‌لرزد. صفحه‌ی آخر را وا می‌کند و می‌خواند: «امروز ننه عالیه را کشتم.» روی تشک می‌نشیند. بعد، پس از تأمل فراوان، قلم را برمی‌دارد و اضافه می‌کند: «او را به خاطر تو کشتم، سوفیا.» به خاطر او؟ چرا؟ در نوشته به او می‌گویم. اما اول باید درباره‌ی خودش بنویسم، درباره‌ی معصومیت شکننده‌اش، همه‌ی آن چیزهایی که هیچ‌وقت نمی‌دانستم چطور با کلمات بی‌غش و دقیق توضیح بدهم. سوفیا، هرگز نبوسیدمت. می‌دانی چرا؟ هنوز این جمله را ننوشته، صدای پاهایی را می‌شنود که از پله‌ها بالا می‌آید. یکی در می‌زند. صدای نرم زنانه‌ای زمزمه می‌کند: «رسول جان، رونا هستم.» می‌پرد که در را باز کند. با شرم می‌گوید: «سلام.» زن یک سینی در دست دارد که دستمال سفیدی رویش انداخته. پا پس می‌کشد تا او به درون بیاید و دزدانه نگاهش می‌کند و می‌کوشد بفهمد از دیدن دفتر در دستش چه واکنشی نشان می‌دهد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.