عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
بیوگرافی: سیمون سنت جیمز
سیمون سنت جیمز نویسندهای کانادایی با اقبالی جهانی است. او بعد از سالها کار در تلویزیون، به نویسندهای تماموقت تبدیل شد و آثارش با اقبال بسیار بالای خوانندگان تریلر و معمایی روبهرو و به زبانهای زیادی ترجمه شد. رمانهایش دربارهی اضطراب، وحشت، بیقراری، عشق و امید در مواجهه با مسائلی است که گریبانگیر زنان و دختران میشود.
سنت جیمز از نویسندگان پرفروش لیست نیویورک تایمز و یو اس ای تودی است. بسیاری از رمانهای این نویسنده در دورهی پایان جنگ جهانی اول و اوایل دههی ۱۹۲۰ اتفاق میافتند. خود او در این ارتباط میگوید: «در این دورهی زمانی چیزهای زیادی برای دوست داشتن وجود دارد -نه فقط لباسهای زیبا و مهمانیها، بلکه این واقعیت که بیشترِ لذتگراییِ انسانها در پاسخ به پایانِ یک جنگ طولانی، وحشیانه و خونین بود. جهان بهطور غیرقابلبرگشتی تغییر کرده بود. زنان دههی ۱۹۲۰، اولین نسل از زنان کاملاً مدرن بودند که شروع به تحصیلات عالی، مشاغل و رأی کردند. آنها با والدین خودشان در نسل قبل، زندگی بسیار متفاوتی داشتند. این تعارضات برای یک نویسنده موضوع قابل تفکری است.»
این نویسنده همچنین ادامه میدهد: «ربکا یکی از کتابهای مورد علاقهی من است. اولینبار در بیست سالگی آن را خواندم و اخیراً در چهل سالگی دوباره آن را خواندم و احساس کردم دارم یک کتاب کاملاً متفاوت میخوانم، کتابی که چیزهایی را میگوید که قبلاً هرگز نخوانده بودم. این نشانهی یک شاهکار واقعی است.»
او پیرامون مرحلهی تحقیقات در فرآیند نگارش رمانهایش معتقد است: «تحقیقات من تصادفی است، معمولاً شامل سرگردانی در میان انبوه کتابهای تاریخی و اجازه دادن به چیزهای جالب است. مغز خلاق من از تحقیق روشمند خوشش نمیآید، اگرچه میتوانم یک کتاب تاریخی کامل را بخوانم تا مقداری جزئیات را بهدرستی دریافت کنم، اما منابع مورد علاقهی من همیشه نامهها، خاطرات روزانه، زندگینامهها و... هستند. شما از این طریق بهترین بینش را بهدست میآورید.
قسمتی از کتاب پروندههای راکد نوشتهی سیمون سنت جیمز:
سیلویا سیمپسون در یک شرکت حقوقی در مرکز شهر کلرلیک کار میکرد. با اینکه او حالا سن بازنشستگی را رد کرده بود، در وبسایت شرکت بهعنوان دستیار ارشد شریکان معرفی شده بود. اما قطعاً این همان سیلویای اصلی بود، چون این را با جوابی که به پیام من در فیسبوک داد، ثابت کرد.
یک روز عصر همدیگر را دیدیم. محل کار هردوی ما تنها چند بلوک از هم فاصله داشت، و من برای وقت استراحت از پشت میز راه افتادم. سیلویا توی فیسبوک برایم نوشته بود: «ده دقیقه. فقط همینقدر میتونم بهت وقت اختصاص بدم. ساعت سه، بیرون محل کارم میبینمت.»
شرکت او یکی از بهترینهای شهر بود، اتاقهایی در یک ساختمان دوطبقه به سبک ویکتوریایی نزدیک دریا داشت. سر ساعت سه، روپوشی به تن داشتم و جلو ورودی ایستاده بودم. نمیدانستم باید داخل بروم یا نه که زنی احتمالاً هفتاد ساله از در بیرون آمد. چهارشانه و درشت بود، مثل یک بلوک سیمانی، موهای سفیدش را پشت سر بسته و ابروهایش کمان قشنگی داشت. یک کت و دامن پشمی خاکستری پوشیده بود که به نظر گران میآمد، اما نمیخواست زیاد خودنمایی کند. یک بسته سیگار از توی کیفش درآورد و بدون کلام، من را به گوشهای از آن ساختمان هدایت کرد.
درحالیکه یک صندلی را در آن ایوان کوچک بیرون میکشید، از من پرسید: «تعجب کردی؟» روی صندلی نشست و یک سیگار با قوطی کبریت درآورد. صدایش پایین و گرفته و لحنش صمیمی بود: «اینکه یه پیرزن مثل من هنوز داره کار میکنه. قشنگ غافلگیر شدیا.»
اصلاً خودش را معرفی نکرد و دست نداد. من یک صندلی برای خودم بیرون کشیدم و نشستم. سرما را احساس میکردم، سوز مرطوبی از دریا به هردوی ما رسید. گفتم: «نه زیاد.»
«که اینطور.» سیلویا یک سیگار روشن کرد، پک زد و بعد نفسش را بیرون داد، حتی به خودش زحمت نداد که دود را از من دور نگه دارد. «چاخان میکنی، اما عیبی نداره. اگه فکر میکنی من پیرم، باید رئیسم رو ببینی. اون از من هم پیرتره. من سیوپنج ساله که دستیارشم و هروقت اون بمیره من هم میمیرم. من تنها کسی هستم که اون بهش اعتماد داره.»
گفتم: «خوبه.» گوشیام را از توی کیف درآوردم. «اشکالی نداره اگه...»
«اون رو بذار کنار.» لحنش رک و غیردوستانه بود. «حالا تو چند سالته؟»
«بیستونه.»
تقریباً با عصبانیت گفت: «یه بچه بودی. وقتی جولیان گریر مرد، من بیستونه سالم بود و دنبال یه کار جدید میگشتم. دنبال یه شوهر جدید هم بودم، چون اولی بارها من رو از پلهها هل داده بود پایین.»