جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: سروژ استپانیان
زاده سال ۱۳۰۸ در باکو از پدری ارمنی و مادری روس تبار. ده ساله بود که از باکو به همراه خانواده راهی ایران شد و در شهر رشت اقامت گزیدند. در همین شهر رشت بود که استپانیان تحصیلات خود را در مقطع ابتدایی و متوسطه به انجام رساند. سالهای میانسالی برای استپانیان، همزمان بود با ورود او به فرآیند ترجمه. همکاری با مجلات و همچنین ترجمه داستانهای روسی گوناگون برای نشریه کتاب هفته را میتوان نخستین گامهای استپانیان در جهان ترجمه محسوب کرد، که مجموع این ترجمهها در کتابی با عنوان فیل در پرونده به چاپ رسیده است. با توجه به پیشینه او و ریشههای نژادیاش ترجمه از زبان روسی، همواره برایش دغدغهی اصلی بود و البته در زمینهی ترجمه از زبان روسی، از تبحر ویژهای نیز برخوردار بود. در کنار ترجمهی بسیاری از آثار چخوف، کتاب سه جلدیِ گذر از رنجها نیز از جمله شاخصترین ترجمههای اوست که در سال ۱۳۵۵ و توسط انتشارات امیرکبیر در تهران به چاپ رسید. استپانیان میگوید؛ من حتی یک روز هم از کار ترجمه غافل نمیشدم و هر شب، در هر جا که بودم پس از پایان کار روزانه، دو سه صفحه ترجمه میکردم که این امر بیانگر شیفتگی خاص این مترجم به مقوله ترجمه است. مجموعه آثار چخوف، نماینده ملت، زندگی من و نوازنده همراه و بیماری سیاه از جمله ترجمههای سروژ استپانیان در مقولات گوناگون ادبی است. قسمتی از ترجمه زندگی من با ترجمه سروژ استپانیان: به نسبت پیشرفتمان در تعلیمات دینی، به طور روزافزونی از دین مسیح روگردان میشدم. شاید به این علت که معلم تعلیمات دینی یعنی کشیشی که دانش مسیحیت را به ما تدریس میکرد به چنان شیوهی دور از کلیسا کتکمان میزد که حتی حالا هر وقت گذرم به کلیسا میافتد، هنگام شنیدن موعظهی کشیش دربارهی رحم و شفقتِ عالم مسیحیت، مدام از ترس آنکه عصای اسقف یا مثلا کندرسوزِ شماس بر سرم فرود آید، چهر چشمی اطرافم را میپایم. این موضوع یک بار دیگر ثابت میکند که خاطرات دور کودکیدر روحِ انسان ردپایی محو ناشدنی از خود به جا میگذارد. مثلا خود من هفت ضربه چوب کلفتی را که به خاطر هفت گاوِ لاغر نوش جان کردم تا عمر دارم فراموش نمیکنم و از همان موقع هم جرئت ندارم از گاوهای چاق حرف بزنم. گذشته از این مریم عذرا را همیشه با مریم مجدلیه قاطی میکردم و یک روز به خاطر همین حواسپرتی مجبور شدم در برابر چشم همهی بچههای کلاس تنبیه شوم . بعد از آن، هر وقت با زنی به اسم مریم روبهرو میشدم بی آنکه پشت سرم را نگاه میکنم میگریختم. البته گاهی وقتها سخنرانیهایی هم برایمان ایراد میکردند. مثلا من از آدم و حوا به خاطر سادهدلیشان، شاید هم به این علت که نخستین گناه بشر را روی هم رفته پدیدهی دلپذیری میدانم، خیلی خوشم میآمد. اما اگر آدم و حوا موجودات خوشایندی بودند، در عوض فرزندان آنها تا جا داشت مایهی عذابمان بودند. مثلا به خاطر شرکت هابیل و قابیل که معروف خاص و عام است، سه بارکتک مفصلی خوردم: دفعهی اول به سبب آن که گفته بودم که گویا هابیل، برادر خود قابیل را کشته بود. دفعهی دوم به جرم آن که گفته بودم که گویا هابیل و قابیل جزو حواریون بودند و دفعه سوم ظاهرا به گناه آنکه گفته بودم که گویا قابیل برادر خود هابیل را به قیمتِ سی سکهی نقره به تجار مصری فروخته بود. هنگام امتحانات تعلیمات دینی، کلاسمان یک پارچه به خنده مبدل میشد. رئیس هیئت ممتحنان گاه و بیگاه شکم خود را میگرفت و غش و ریسه میرفت و فریاد میزد: -ادامه بده، بچه جان، ادامه بده! مدتها بود به این سیری نخندیده بودم! اما در عوض کشیشی که سوالهای امتحان را مطرح میکرد سه بار مشت خود را بلند کرد تا بر سرم بکوبد ولی هر سه بار به احترامِ رسمیت جلسهی امتحان منصرف شد و زیر لب حرفهایی راجع به پدر و مادرم زد. با اولین جواب غلطی که دادم پاک گیج شدم و رشتهی کار از دستم در رفت. در همان حال کشیش ممتحن سعی میکرد با طرح آسانترین سوال از مبحث مورد علاقهام ، یعنی افسانهی آدم و حوا، نجاتم دهد. تا آن جایی که در خاطرم مانده است جواب سوال او را چنین دادم: آدم و حوا اولین آدمها بودند...آدم اولین مرد بود و حوا اولین زن...و چون آنها اولین آدمها بودند، در بهشت زندگی میکردند و زندگی خوبی داشتند ولی یک روز آدم حوا را گاز گرفت...و خداوند دندهی او را به خاطر همین عمل خرد کرد. رئیس هیئت ممتحنان شادمانه غش و ریشه میرفت و من همچنان پرت و پلا میگفتم. عهدهای قدیم و جدید را با چنان مهارتی با هم قاطی کردم که هر شعبدهبازی که دو دسته ورق را هنرمندانه بُر میزند ممکن بود به تردستیام غبطه بخورد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...