جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: روبرتو بولانیو
زاده پانزدهمین روز از ژوئیه ۱۹۵۳ در سانتیاگو شیلی. بولانیو، هم در داستاننویسی و هم در شعر، به چنان کیفیتی رسید که امروزه او را به عنوان یکی از پیشگامان موج نو داستاننویسی امریکای لاتین به حساب میآورند. در خانوادهای به دنیا آمد که پدرش به شغل رانندگی کامیون مشغول بود و مادرش نیز معلم بود. کودکی بولانیو در چهارچوب زندگی خانوادگیاش، به دلیل شغل پدر و مادر، میان شهرهای گوناگون شیلی به سرگردانی گذشت، اما در نهایت در سال ۱۹۶۸ این خانواده به شهر مکزیکوسیتی مهاجرت کرد و این مهاجرت نقطۀ عطف بزرگی در زندگی بولانیوی جوان شد. در مکزیکوسیتی بود که استعداد روبرتو بولانیو به ادبیات فوران کرد و خواندن آثار بزرگ ادبیات جهان را آغاز کرد و آشنایی و همنشینی با گروههای چپ، سبب شکلگیری اندیشههای چپ در ذهن او شد. پس از آن، به السالوادور رفت و در آنجا با شاعران چپگرا دوستی به هم زد. البته بولانیو در زمان حیات خود، هیچگاه در کشورهای انگلیسیزبان، نویسندۀ محبوبی نبود؛ زیرا زمانی ادعا کرده بود که رئالیسم جادویی رنگی از تعفن دارد! در اواسط دهۀ ۸۰، بولانیو به اسپانیا رفت و در بلانس ساکن شد. در آنجا بود که با ازدواج و سپس بچهدار شدن، مجبور به ایجاد تغییراتی در زندگی خود شد. در این برهه، بولانیو مجبور بود برای چرخاندن چرخهای زندگیاش، از شعر به نثر روی آورد و بهمرور فعالیتش به جایی رسید که از سال ۱۹۹۶، سالی یک تا دو جلد کتاب منتشر میکرد. موسیو پین، تعویذ، ستارۀ دوردست، کابوی تحملناپذیر، آنتورپ، ۲۶۶۶ و یک رمانک لمپن از جمله آثار اوست.قسمتی از رمان کوتاه یک رمانک لمپن:
شنبهها و یکشنبهها مزخرفترین روزها بودند، چون هر چهار نفرمان کنار هم بودیم و از بیکاری مگس میپراندیم. برادرم و رفقایش باقی هفته را در جستوجوی کار بیرون میزدند، اما هرگز کاری پیدا نمیکردند، حتی کاری موقت، کاری چند ساعته که دو قران گیرشان بیاید و بشود چند روزی با آن سر کرد. شبها، وقتی به اتاقم میرفتم (آنها تا کلۀ سحر مینشستند پای تلویزیون)، به پدر و مادرم فکر میکردم، به تصادف، به جادههای پر پیچوخم جنوب و همهچیز چنان دور دست مینمود که از خشم اشکم سرازیر میشد. زندگیام را دوست نداشتم. شبها همچنان شفاف و ثاقب بودند، اما من دیگر داشتم از یتیم بودن گذر میکردم و قدم به جولانگاهی میگذاشتم به مراتب متزلزلتر و چیزی نمانده بود که به یک مجرم بدل شوم. چه جور مجرمی؟ فرقی نداشت. برای من تفاوتی نمیکرد، گرچه میدانستم جهان جرم و جنایت هم درجاتی دارد و ردههای بسیاری که هرچه جان میکندم هم هرگز نمیتوانستم به والاترینشان نائل شوم. از هرزگی میترسیدم. خوش نداشتم هرزه باشم. اما حدس میزدم که مسئله خو گرفتن به چیزی است. در آرایشگاه و حین کار، گاه مشتهایم را گره میکردم و میکوشیدم آیندهام را تصور کنم. دزد، آدمکش، موادفروش خردهپا، قاچاقچی، کلاهبردار. نه، احتمالاً کلاهبردار نمیشدم، چون آنها اغلب استادی دارند که فوت و فن کار را یادشان میدهد و خب، چه کسی قرار بود چیزی یاد من بدهد؟
در حال بارگزاری دیدگاه ها...