جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: رضا امیرخانی

بیوگرافی: رضا امیرخانی زاده ۲۷ اردیبهشت سال ۱۳۵۲ در تهران، نویسنده و منتقد ادبی که چند صباحی نیز رئیس هیئت مدیره انجمن قلم ایران بود. امیرخانی بجز داستان کوتاه، داستان بلند و رمان، در فرم سفرنامه‎نویسی نیز آثار چندی را خلق کرده است. سال ۱۳۷۰ بود که برای تحصیلات آکادمیک وارد دانشگاه صنعتی شریف شد و مهندسی مکانیک رشته‌ای بود که در آن فارغ‌التحصیل شد. از جمله ماجراجویانه‌ترین مراحل زندگی رضا امیرخانی، دریافت گواهینامه‌ی خلبانی، در شرایطی بود که هنوز سنش به عدد ۲۰ هم نرسیده بود! و از این لحاظ او رکورددار جوان‌ترین خلبان ایرانی نیز هست. نخستین رمان امیرخانی «ارمیا» نام داشت که در سال ۱۳۷۴ منتشر شد. رمانی با نگاهی انتقادی که برهه‌ای از تاریخ معاصر ایران را مورد ریزبینی و نقد قرار می‎داد. این رمان با آنکه خام‌دستیِ کار اول یک نویسنده را با خود به همراه داشت، اما موفق شد در جشنواره آثار بیست سال دفاع مقدس رمان برگزیده شود. اما کتابی که سبب شد نام رضا امیرخانی در میان دایره انبوهی از مخاطبان بر سر زبان‌ها بیفتد بدون شک «من او» بود. رمانی که در سال ۱۳۷۸ به چاپ رسید و با توجه به زمینه کتاب که وقایع آن در تهران قدیم می‌گذشت، رضا امیرخانی حدود ۲ سال روی آثار مربوط به تهران قدیم تحقیق کرد. بر اساس ادعای وب‌سایت شخصی رضا امیرخانی، مجموعاً بیش از ۶۰۰ هزار نسخه از آثارش تاکنون به فروش رفته و از این لحاظ او یکی از پرفروش‌ترین نویسندگان معاصر ایرانی است. قیدار، نفحات نفت، داستان سیستان، بیوتن، رهش، نیم دانگ پیونگ یانگ و منِ او از جمله آثار رضا امیرخانی در جهان ادبیات معاصر فارسی است.

قسمتی از کتاب «من او» نوشته رضا امیرخانی:

فتاح کنارِ در ایستاده بود. اسکندر برای او غذا آورد، اما فتاح لب نزد. گفت تا آخرین مهمان منتظرِ غذاست، او چیزی نخواهد خورد. مهمان‌ها که تمام شدند، نوبت به سرپایی‌ها رسید؛ آن‌ها که زنجیرِ انسانی را تشکیل داده بودند. کارگرهای کوره. خودشان غذای‌شان را گرفتند و هرکدام گوشه‌ای نشستند. عده‌ای هم کنار در خانه‌ی فتاح ایستاده بودند. منتظر بودند تا با ظرف غذا بگیرند. دریانی و عزتی، با هم مشغولِ اختلاط بودند. هر کدام یک بشقاب غذا دست‌شان بود. در حالی که غذای خودشان را می‌خوردند، با هم حرف می‌زدند. از هم‌سایه‌ها هم عده‌ی زیادی برای گرفتنِ غذا آمده بودند. فتاح غذا گرفتنِ آن‌ها و غذا خوردنِ مهمان‌ها را می‌دید. در دل کیف می‌کرد. لحظه‌ای مرگ پسر را از یاد برد. به علی نگاه کردکه از دست کریم، لقمه می‌گرفت و می‌خورد. کریم کاسه‌ی مسی را به دست گرفته بود و به علی از مغزِ استخوان می‌داد. هر یک لقمه‌ای که به علی می‌داد، خودش دو لقمه برمی‌داشت. فتاح در دل خندید. به آن دو نگاه می‌کرد که ناگهان عزتی جلو پرید. در حالی که در یک دستش بشقابِ نصفه و در دست دیگرش ظرفِ غذا بود،‌ با دهانِ پر به فتاح حالی کرد: -قاجار! شازده! فتاح نگاه کرد. مردی شکم‌گنده کنارِ در ایستاده بود. صورتِ کوسه‌ای داشت، اما چند تار مو زیر چانه‌ی باریکش بیرون زده بود. از آن جایی که ایستاده بود، تکان نمی‌خورد. فتاح گمان کرد از مهمان‌هایی است که دیر رسیده. جلو رفت، دستش را دراز کرد. قاجار به اکراه دستش را جلو آورد. فتاح با خوشرویی گفت: -بفرمایید داخل! مرحمت فرمودید، بنده‌نوازی کردید، بفرمایید، جنابِ اشرف قوام‌السلطنه هم داخل بودند... قاجار سری تکان داد و خشک و جدی گفت: -برای کار دیگری آمده‌ام. سپرده بودم به کمیسری که به‌تان بگوید، پاشیرِ ما خراب شده، یعنی آب‌انبار را گویا این بچه‌ها- با دست علی و کریم را نشان داد که متعجب نگاهش می‌کردند. زیاده آب انداخته بودند... خود دانید. اگر نمی‌خواهید درست کنید، بگویید که من از طریقِ دیگری پی‌گیر شوم! رگ‌های گردنِ فتاح بیرون زد. می‌خواست داد بزند. مردکه‌ی بی‌شعور! مگر نمی‌بینی این همه جمعیت را ؟ مگر نمی‌بینی مصیبت را که از زمین و زمان به سرمان فرود آمده؟ مگر نمی‌بینی... صدای درویش مصطفا در گوشش پیچید. فتاح! امتحانه‌ها. حکما امتحانه. سخت باش، یا علی مددی! زیر لب گفت: «یا علی مددی!» خشمش را فرو خورد. به قاجار نگاهی کرد. نمی‌توانست نگاهش کند. سرش را پایین انداخت. با خوش‌رویی، انگار به مخاطبی نامشخص گفت: -من شرمنده‌ی شما هستم. بابتِ رفتارِ بچه‌ها هم عذر می‌خواهم. دیروز من فرستادم بنا و کاه‌گل مال، اما پنداری به خاطر این مصیبت فراموش‌شان شده... -پس حالا که یادتان آمد، زودتر بیایند. قاجار این را گفت و رو برگرداند و پیاده، با فانوس کشش به سمت منزل خودش برگشت.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.