عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
بیوگرافی: رادی دویل
رادی دویل زاده ۸ مه ۱۹۵۸در دوبلین، رماننویس، نمایشنامهنویس و فیلمنامهنویس ایرلندی است. او نویسندهی یازده رمان برای بزرگسالان، هشت کتاب برای کودکان، هفت نمایشنامه و فیلمنامه و دهها داستان کوتاه است. چندین اثر او در سینما نیز منبعی برای اقتباس سینمایی بودهاند.
روایت آثار دویل عمدتاً در ایرلند، بهویژه در دوبلین طبقهی کارگر میگذرد و به دلیل استفادهی زیاد از دیالوگهایی که به زبان عامیانه و لهجهی انگلیسی ایرلندی نوشته شدهاند، قابل توجه است. دویل در سال ۱۹۹۳ جایزهی بوکر را برای رمان «پدی کلارک ها ها ها» دریافت کرد.
دویل در دوبلین به دنیا آمد و در کیلباراک، در خانوادهای از طبقه متوسط بزرگ شد. دویل با مدرک لیسانس هنر از کالج دانشگاه دوبلین فارغالتحصیل شد. او چندین سال را بهعنوان معلم انگلیسی و جغرافیا گذراند تا اینکه در سال ۱۹۹۳ نویسندهی تماموقت شد.
علاوه بر تدریس، دویل به همراهی شان لاو در ژانویهی سال ۲۰۰۹ یک مرکز نویسندگی خلاق را در دوبلین تأسیس کردند. در سال ۱۹۸۷، دویل با بلیندا مولر، نوهی رئیسجمهور سابق ایرلند ارسکین چایلدرز ازدواج کرد. آنها سه فرزند دارند: روری، جک و کیت.
نوشتههای دویل در فرمی گفتوگومحور با کمترین میزان توصیف یا توضیح خلق شدهاند. آثار او عمدتاً در ایرلند و با تمرکز بر زندگی دوبلینیهای طبقهی کارگر میگذرند. موضوعات این آثار از دغدغههای داخلی و شخصی گرفته تا پرسشهای بزرگی از دل تاریخ ایرلند متغیر است.
قسمتی از کتاب زنی که به در و دیوار میخورد نوشتهی رادی دویل:
پلیسی که آمده بود، همانی نبود که بار اول آمده بود. بیست ساله، لاغر و ککمکی بود.
خانم اسپنسر؟
دستپاچه به نظر میرسید.
خانم اسپنسر؟
قبل از اینکه دهانش را باز کند، شستم خبردار شد. وقتی در را باز کردم، دلم آشوب شد. سالها فقط یک در را باز کردن مرا میترساند. هربار زنگ در به صدا درمیآمد، مضطرب میشدم. بچهها خانه را روی سرشان گذاشته بودند.
کارلو وسایلی را در اتاق نشیمن جا گذاشته بود. خردهچیزهایی که از این طرف و آن طرف کش رفته بود. آنقدر غر زدم تا مجبور شد زنگ در را عوض کند.
نیکولا بزرگترین فرزندم مثل بقیهی بچهها از در پشتی خانه نمیآمد. میخواست مثل بزرگترها از در ورودی وارد شود.
دستش را میگذاشت روی زنگ و برنمیداشت.
ژاکتم را جا گذاشتم. پولم را جا گذاشتم. میخواهم شلوار جینم را عوض کنم.
وقتهایی میشد که جانم را به لب میرساند و رویش دست بلند میکردم. سیزده سالش شده بود. نباید کنترلم را از دست میدادم. یک صبح شنبه، طوری کتککاری کردیم که هرکس میدید، فکر میکرد دو زن خیابانی دعوایشان شده است. به صورتش سیلی زدم. مست بودم. همانوقت پشیمان شد؛ ولی دیر شده بود. گونهی سرخ شدهاش را با دست گرفته بود. دهانش از تعجب باز مانده بود. نباید سر به سرم میگذاشتند. دردم برایم بس بود. سر خورده بودم. نمیتوانستم با بچهها یکی به دو کنم. احمقانه بود. جهنمی که ساخته بودم از یک زنگ سادهی لعنتی شروع شده بود.
نیکولا گفت از من متنفر است. در را به هم کوبید و رفت.
زنگ جدید صدای قابلتحملی داشت. اما چه فایده؟ تا کسی زنگ میزد، دوباره حالم بد میشد.
تظاهر به خوشبختی آسان نیست، آن هم وقتی که بدبختی از سر و روی آدم میبارد. چطور میتوان وانمود کرد اتفاقی نیفتاده، آن هم در خانهای که پر از بچههای ریز و درشت است، از پدرشان خبری نیست و پلیس دنبالش میگردد.
زینگ! فقط خبرهای بد از در وارد میشود! خواهرم، پدرم، جان پل، کارلو.
زینگ! در را که باز کردم، دوباره با همان پلیس روبهرو شدم. این دفعه نیامده بود دنبال کارلو. عادی به نظر نمیرسید. هراسان بود. میخواست چیزی بگوید. به چای دعوتش کردم. درحالیکه هنوز کلاه بر سر داشت، در آشپزخانه نشست. شروع کرد دربارهی خانوادهاش حرف زدن.