جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: دن شاون

بیوگرافی: دن شاون زاده‌ی سال ۱۹۶۴ در ایالات متحده. دن شاون تاکنون سه مجموعه داستان و سه رمان چاپ کرده است. مشهورترین آثار او دو کتاب «پایان درخور» و «در میان گمشدگان» است. «پایان درخور» اولین‌بار در سال ۱۹۹۶ به همت انتشارات دانشگاه نورث وسترن انتشار یافت و سپس همراه با «در میان گمشدگان» در انتشارات بلنتاین به چاپ رسید. داستان‌های شاون در مجلات و مجموعه‌های مختلف ادبی چاپ شده است. کتابِ «در میان گمشدگان» در سال ۲۰۰۰، نامزد جایزه‌ی ملی کتاب امریکا شد و در لیست ده کتاب برتر انجمن کتابخانه‌ی امریکا، شیکاگو تریبیون، بوستون گلوب، لاس وگاس مرکوری و اینترتینمنت ویکلی قرار گرفت. دن شاون استادیار بازنشسته‌ی کالج اوبرلین در رشته‌ی ادبیات خلاق است. همسرش شیلا شوارتز، که در سال ۲۰۰۸ درگذشت، در سال ۱۹۹۹ برنده‌ی جایزه‌ی اُ. هنری شده بود. در اواخر دهه‌ی هفتاد میلادی، یک آواز کانتری غم‌انگیز در امریکا بر سر زبان‌ها افتاد که اسمش بود: «همیشه یکی داره از اینجا می‌ره» . در داستان‌های دن شاون هم همیشه کسی در حال رفتن است، در حال ترک شهرش، خانه‌اش، خانواده‌اش یا کسانی که به خیال خودشان او را به‌خوبی می‌شناسند. آدم‌ها همین‌طور تصادفی می‌آیند و می‌روند؛ بعضی‌ بی‌خبر ناپدید می‌شوند و کسانی هم هستند که زندگی فعلی‌شان را فقط یک توهم می‌بینند و خیال می‌کنند زندگی کس دیگری را تجربه می‌کنند. دن شاون سعی می‌کند تراکم مه‌آلود فکرها و احساسات پیچیده و متناقض آدم‌ها را، که از سر ترس یا عشق در درون خود پنهان می‌کنند، به تصویر بکشد. شاون، پس از چاپ مجموعه‌ی در میان گمشدگان، در گفت‌و‌گویی با اسکات فیلیپس می‌گوید: «از اینکه می‌بینم انسان می‌تواند همزمان بخندد و گریه کند خوشم می‌آید. تراژدی و کمدی می‌توانند همزمان و در کنار هم حضور داشته باشند. اگر چیزی از خودم در این داستان‌ها وجود داشته باشد، همین عادت یا اشتیاقم به متناقض بودن است، به یافتن گنگی و ابهام در احساسات به ظاهر روشن، به حسرت خوردن در آستانه‌ی لحظه‌ای لذت‌بخش، یا برعکس، به مشاهده‌ی چیزی به‌شدت مضحک در پس زمینه‌ی صحنه‌ای به‌شدت غم‌انگیز.» در داستان‌های شاون، «گذشته» همیشه یک «حال» بزرگ است و حضورش حتی اغلب پررنگ‌تر از «حال» به چشم می‌آید. او در مقاله‌ای که در سال ۲۰۰۱ برای بنگاه انتشاراتی رندوم هاوس درباره‌ی خودش و داستان‌هایش نوشت، اشاره می‌کند که من خودم را مثل مورخ آماتور داستان «منستونگ» آلیس مونرو می‌دانم که «با دفترچه‌ی یادداشتش راه می‌افتاد، گل و خاک را از روی سنگ قبرها پاک می‌کرد و ساعت‌ها با میکروفیلم‌های توی کتابخانه کلنجار می‌رفت، فقط با این امید که ذره‌های ناچیزی از «گذشته» را درست به‌موقع ببیند و چیزی را از رفتن به زباله‌دانی نجات دهد. «امید و آرمان من هم این است که آن لحظات گمشده را به‌موقع نجات بدهم؛ از جریان گذران زندگی و مرگ یک عکس فوری بگیرم، پیش از آنکه در غبار زندگی روزمره ناپدید بشود.» شاون سعی می‌کند راز آلودگی گسترده ای را، که خاموش و بی‌صدا زیر لایه‌ی زندگی روزمره جریان دارد، به تصویر بکشد.

قسمتی از کتاب «در میان گمشدگان» نوشته دن شاون:

همه‌چیز از وقتی شروع شد که دوازده سالم بود. پیش از آن چیزی نبود جز تصویر مبهم آرامش‌بخشی از دوران کودکی -بزرگ شدن در شهر کوچک بِک، در ایالت نبراسکا. بهش می‌گفتیم «شهر»، اما در واقع جمعیتش به دویست نفر هم نمی‌رسید، یکی از آن نقطه‌های بین راهی در بزرگراه شماره‌ی ۳۰ که معمولاً وقتی کسی به آن می‌رسید، حتی به صرافتش نمی‌افتاد که پا از روی گاز بردارد، هرچند گهگاه غریبه‌ها دم پمپ‌بنزین نزدیک سیلو نگه می‌داشتند یا چیزی در کافه‌اش می‌خوردند. پدر و مادرم در حاشیه‌ی شهر، باری داشتند به اسم کراس رودز. ما در خانه‌ی کوچکی پشت همین بار زندگی می‌کردیم. پشت خانه‌مان انبار وسایل اسقاطی بود و پشت انبار هم مزارع گندم که یکسره تا دامنه‌ی تپه‌های بایر پر از یوکا و مار زنگی امتداد پیدا می‌کرد. آن وقت‌ها بیشتر اوقاتم را در خواب و خیال می‌گذراندم. برای خودم شهری ساخته بودم که تا بالای آن تپه‌ها می‌رفت. اسم این جای خیالی را هم گذاشته بودم «بک». اما این یکی کوچک نبود؛ کلان‌شهری بود با یک میلیون جمعیت. شهردار باهوش اما بزدل شهر در خانه‌ی اعیانی روی تپه‌های مشرف به مرز بین ایالتی زندگی می‌کرد، همین‌طور وینتر وب گلدینگ، کمیسر جسور پلیس، که شبیه تدی روزولتا بود باقی اعیان و اشراف هم در دامنه‌ی تپه‌ها زندگی می‌کردند، در خانه‌های درندشت و قدیمی ویکتوریایی. بسیاری‌شان از رازهای وحشتناکی باخبر بودند یا به نوعی با دنیای تبهکاران بک سَر و سِرّ داشتند. یکی از شهروندان ثروتمند و محترم، به اسم آقای کارافا، گرگی از آب در آمد که دختران دبیرستانی پاک و دوست‌داشتنی را به دام می‌انداخت و طوری مثله‌شان می‌کرد که دیگر شناخته نمی‌شدند. تا اینکه یک روز خودم با گلوله‌ای نقره‌ای، او را از پا در آوردم. من کارآگاه شهر بودم، گرچه معمولاً کسی قدرم را نمی‌دانست و هر لحظه ممکن بود شهردار بزدل شهر مرا به دلیل دیدگاه‌های افراطی‌ام از کار بیکار کند. کمیسر پلیس همیشه از من دفاع می‌کرد، حتی وقت‌هایی که از روش‌های نامتعارفم به ستوه می‌آمد. او شرافت مرا محترم می‌شمرد. نمی‌دانم چند سال از دوران کودکی‌ام در این شهر خیالی سپری شد. به هشت سالگی که پا گذاشتم، دیگر برای خودم یک کارآگاه درست و حسابی شده بودم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.