عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
بیوگرافی: دافنه دوموریه
دافنه دوموریه روز ۱۳ مه ۱۹۰۷ در لندن به دنیا آمد. وی دومین دختر سر جرالد دوموریه و نوه جورج لوئیز دوموریه بود. دوموریه تحصیلات خود را در انگلستان گذرانید و برای ادامه آن عازم پاریس شد. از این زمان بود که با مروری بر کارهای پدر و پدربزرگش و بهخصوص بر اثر کششی که به رمان داشت، اقدام به نگارش کرد.
به سال ۱۹۳۱ در پاریس، اولین داستان کوتاهش «به نام روح دوست داشتنی» منتشر شد. سپس در سال ۱۹۳۲ با سر فردریک ام. برآونینگ ازدواج کرد. شوهرش از امرای نیروی هوائی انگلستان و فرمانده گارد محافظ کاخ سلطنتی و آجودان ویژه دوک ادینبورگ بود. فردریک برآونینگ یکی از مشوقین خانم دافنه دوموریه در کارهای ادبی بود. از این ازدواج دو دختر و یک پسر تولد یافتند.
از زمان ازدواج به بعد، کارهای خانم دوموریه شکل تازهای یافت. این تغییر و تحول را میتوان از کتاب «مهمانخانه جامائیکا»ی او و دیگر آثارش مشاهده کرد. کتاب تصویری از سرگذشت و زندگینامه کامل پدرش است که طرح متفاوتی در میان کارهای اوست. اما «مهمانخانه جامائیکا» پیرامون کارهای قاچاقچیان سواحل کورنیش است که در ردیف آثار متوسط این نویسنده قرار دارد.
کتاب دوموریهها که به سال ۱۹۳۷ از وی انتشار یافت، در حقیقت شجرهنامه خانوادگی اوست که در قالب و شکل داستان طراحی و نگارش یافته است.
این نویسندهی انگلیسی بیشتر به خاطر نگارش کتابهای ربهکا و دخترعموی من راشل به شهرت و اعتبار رسید و نامش در ادبیات جهان ابدی شد.
ربهکا به سال ۱۹۳۸ از وی انتشار یافت و یکسال بعد این کتاب با چنان استقبالی مواجه شد که از روی آن فیلمی تهیه گردید که آن فیلم هم از پرفروشترین فیلمها بود.
۱۴ سال بعد، یعنی در سال ۱۹۵۲، کتاب «دختر عموی من، راشل» از وی انتشار یافت که این کتاب هم با همان استقبال پیشین مواجه شد و جزء پرفروشترین کتابها شد.
این دو کتاب باعث شد تا منتقدان ادبی جهان -بهخصوص انگلیس- وی را همردیف شارلوت برونته و جین اوستین به شمار آورند.
دافنه دوموریه بهحدی کارهای متفاوت از خود برجای نهاده که نمیتوان نام خاصی بر مکتب کار او گذاشت. گاه در قالب رئالیسم داستانپردازی میکند و زمانی زندگینامهنویسی را با آب و رنگ رمانتیک و خیالپردازانه میآمیزد و بعد ربهکا را ارائه میدهد که سرشار از لطافتهای فکر زنانه در قالب خیالات خوش گذشته است و متفاوت با آثار گذشته اوست.
قسمتی از کتاب دختر عموی من، راشل نوشتهی دافنه دوموریه:
صدای آهستهای که بهسختی شنیده میشد، به من اجازهی ورود داد. با اینکه شب شده بود و شمعها روشن بود، اما پردههای اتاق کشیده نشده بود راشل مقابل پنجره نشسته، به باغ خیره شده بود.
من سیمایش را نمیدیدم؛ چون پشتش به من بود و دستانش را روی زانوانش گذاشته بود. بدون تردید او تصور میکرد که یکی از پیشخدمتها در زده، چون هنگام ورود من از جایش تکان نخورد.
دون سگ پیر، پوزهاش را روی پنجههایش گذاشته بود و در مقابل آتش چرت میزد. دو سگ جوان دو طرف او بودند. هیچچیز در اتاق تغییر نکرده بود. نه کشوها باز بودند، نه لباسی روی صندلی افتاده بود و نه بینظمی ناشی از ورود یک مسافر در اتاق دیده میشد. گفتم:
-شب بهخیر!
طنین ممتد و غیرعادی صدای من در اتاق کوچک پیچید. راشل رو برگرداند، بهسرعت از جا بلند شد و به طرف من آمد. این کار را بهحدی سریع انجام داد که نتوانستم آن همه چهره را که در مدت ۱۸ ماه گذشته در ذهن خود از او ترسیم کرده بودم، با قیافه اصلی او تطبیق بدهم.
زنی که تصویر تخیلی سیمایش شب و روز در فکر من متجلی میشد و تمام عصر اندیشههای مرا اشغال کرده بود، حالا در برابرم وجود مییافت.
اولین احساس من در مقابل او این بود که از ریزنقشی او یکه خوردم و حتی به حیرت افتادم. قدش به شانه من هم نمیرسید. او نه قد و بالا و نه درشتی اندام لوئیز را داشت. لباسی مشکی به تن کرده بود که صورتش را پریدهرنگ مینمود. دور یخه و مچ آستینهای پیراهنش توردوزی شده بود. موهایش قهوهای بود و فرقی وسط سر باز کرده بود که در پشت سرش به گیسوی بافتهای خم میشد. خطوط صورتش ظریف و منظم بود و تنها عضو درشت صورتش چشمانش بود که وقتی مرا دید با برقی از آشنائی گشاد شد. مثل یک آهوی ماده نگاهی رمیده داشت. بعد حالت نگاهش تغییر کرد: برق آشنایی در نگاهش جای خود را به بهت و حیرت داد و سپس نقشی از درد و رنج و حتی تشویش و بیم جایگزین حیرتش شد. صورتش سرخ شد و باز سپید گشت. فکر میکنم بهمان اندازه که من از دیدن او یکه خوردم او هم از دیدار من مبهوت شد. مشکل میشد گفت که کدامیک از ما عصبیتر و ناراحتتریم.
چشم از او برداشتم و به پایین خیره شدم. اما او همچنان مرا مینگریست. پیش از اینکه یکی از ما حرفی بزنیم هر دو ساکت بودیم و بعد ناگاه درست در یک لحظه با هم شروع به حرف زدن کردیم.