جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: حسن نکوروح
زادهی ۱۳۱۵ در تهران. حسن نکوروح را میتوان با ترجمههای معتبرش، معرف توماس مان در زبان فارسی دانست. خواندن ترجمههای آراستهی او از «کوه جادو» و «مرگ در ونیز»، هنوز هم برای علاقهمندان به ادبیات آلمانی لذتبخش است. در زمینهی تحصیلات آکادمیک، او توانست در سال ۱۹۶۸، مدرک M.A خود را از دانشگاه هیدلبرگ اخذ کند. نکوروح که به شعر کلاسیک فارسی هم علاقهمند است، غزلیات حافظ را به زبان آلمانی ترجمه کرده و چندین مقاله پیرامون شعر کلاسیک فارسی، و بهخصوص حافظ و سعدی، به نگارش درآورده است. او همچنین مقالهای پژوهشی پیرامون ادبیات صادق چوبک با عنوان «داستانهای صادق چوبک؛ راهی از شناخت به سوی اندیشه» تألیف کرده است. او دربارۀ علاقه به ادبیات توماس مان، که در نهایت سبب شد این نویسنده را برای موضوع پایاننامهاش برگزیند، میگوید: «آشنایی من با این نویسنده در دوران تحصیلم در آلمان اتفاق افتاد. در ایران و در حولوحوش دهه ۳۰، از داستانهای توماس مان تعدادی ترجمه شده بود که من آنها را خوانده بودم و با شروع تحصیلاتم، موفق شدم این آثار را به زبان آلمانی بخوانم. در همان شروع تحصیلات و در ترم نخست بود که سمیناری در دانشگاه، دربارهی این نویسنده برگزار شد. در این سمینار شرکت کردم و داشتههایم را ارائه کردم و در پایاننامهام نیز به تفصیل به او پرداختم.قسمتی از کتاب «مرگ در ونیز» با ترجمه حسن نکوروح:
آغاز ماه مه بود و پس از هفتهها سرما و بارندگی، تابستانی زودرس از راه رسیده بود. باغ انگلیسی، با آنکه هنوز برگ نو به تن داشت، هوای گرفتهاش یادآور ماه اوت بود، و در ضلع نزدیک شهر از درشکه و مردمی که به گشتوگذار آمده بودند موج میزد. آشنباخ، که از راههای خلوت و خاموشی تا جایگاه دشتبان رفته بود، برای مدتی در بحر باغچهی جلو کافه، که چند درشکه و کالسکه کنارش نگهداشته بودند، و میهمانان محلیاش رفت. از آنجا در آن آفتاب رو به افول، از میان دشت راه بازگشت را در پیش گرفت. و از آنجا که احساس خستگی میکرد و در ناحیهی فورینگ احتمال باد و باران میرفت، منتظر تراموا شد که در مسیر مستقیم او را به شهر میرساند. تصادفاً ایستگاه و اطراف آن از مردم تهی بود. نه در خیابان اونگر، که بر سنگفرش کف آن ریلهای تراموا در تنهایی خود برقزنان دستها را به سوی شوابینگ دراز کرده بودند و نه در خیابان فورینگ وسیلهی نقلیهای به چشم نمیخورد؛ پشت نردههای سنگتراشیها که صلیبها سنگهای گور و تندیسهای یادبود گورستان دومی برپا کرده بودند، جنبندهای نبود و بنای بیزانسی نمازخانهی مقابل در نور پریدهرنگ پیش از غروب غرق در سکوت بود. کتیبهی تالار علاوه بر صلیبهای یونانی و نقوش انجیلی که با رنگهای روشن خود تزئینش میکردند، نوشتههایی را به خط متقارن با حروف زرین در بر میگرفت، سخنانی گزیده از کتاب مقدس در ارتباط با دنیای دیگر، همچون: به منزلگه خداوند روانهاند... یا: «روشنایی جاوید بر آنها» و این منتظر را، چون به خود آمد، از این چند دقیقه خواندن جملات و عبارات و سیر دادن نگاه در عرفانی که در آنها جلوهگر بود، جمعیت خاطری دست داده بود که در ایوان بالای سر حیوانهای انجیلی، که از پلههای بیرون تالار پاسداری میکردند، متوجه مردی شود، که سر و وضع نه چندان عادیاش افکار او را جهت دیگری میبخشید. معلوم نبود که این مرد از در بزرگ برنزی از تالار بیرون آمده یا از بیرون به اینجا و از پلهها به آن بالا رفته است. آشنباخ، بدون آنکه چندان در این موضوع غور کند، تمایلش به قبول حدس نخست بود. مرد قد نسبتاً کوتاه و صورت بدون ریش و بینی پخی داشت که جلبنظر میکرد و از زمرهی مردم سرخمو بود، با پوست شیریرنگشان که پوشیده از ککومک است. ظاهراً اصلاً از نژاد باواریایی نبود چنانچه دستکم کلاه الیافی ابریشمینی که با لبهی پهن و صاف سرش را پوشانده بود، او را شکل و شمایل بیگانهای از راه دور آمده بخشیده بود.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...