جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: جان چیور

بیوگرافی: جان چیور جان چیور، که از نویسندگان نسل دوم امریکاست، در سال ۱۹۱۲ در ماساچوست به دنیا آمد. در نوجوانی پدرش را از دست داد و از همان ابتدا روی پای خودش ایستاد. او می‌گوید:‌ «برای به دست آوردن لقمه‌ای نان مجبور شدم همه کار بکنم.» بحران اقتصادی دهه‌ی سی امریکا پدرش را از پا درآورد. او در سال ۱۹۲۹ ورشکست شد و این ضربه چنان شدید بود که بیشتر از چند سال دوام نیاورد. به گفته‌ی خود جان چیور، پدرش از مال دنیا برای او کتابی از شکسپیر را به ارث گذاشت که جلد نداشت و همین‌طور دفترچه‌ای حاوی یک زندگینامه‌ی خودنوشت که آن هم ناقص بود و پدرش فقط ابتدای زندگی‌اش را نوشته بود: خاطراتش از زادگاهش شهر نیوبری پورتِ ماساچوست در سال‌های ۱۸۷۰٫ چیور می‌نویسد: «حتماً می‌گویید برای یک نویسنده چه چیز بهتر از این ارثیه! این حرف درست اما مشکل این بود که سبک نوشته‌ی پدرم خیلی قدیمی و نوشته‌اش پر از غلط‌های دستوری و املایی بود. خیلی سعی کردم آن را ویرایش کنم اما کافی نبود و باید بازنویسی‌اش می‌کردم. از خیرش گذشتم. عوضش پدرم را در چند تا از داستان‌هایم آورده‌ام. نشانش در آثارم هست.» از چیور چهار رمان، یک رمان کوتاه، حدود صد و هشتاد داستان کوتاه، یک مجموعه‌ی چهار جلدی یادداشت‌های روزانه و کتابی حاوی نامه‌های او به یادگار ماند. مجموعه داستان‌هایش که شصت و یک داستان کوتاه را در بر می‌گرفت، در زمان حیات نویسنده منتشر شد و جایزه‌ی پولیتزر ۱۹۷۹ را نصیب او کرد.

قسمتی از کتاب اقیانوس نوشته‌ی جان چیور:

دارم یادداشت‌های روزانه‌ام را می‌نویسم چون معتقدم جانم در خطر است! در ضمن راه دیگری هم به ذهنم نمی‌رسد که ترس‌هایم را ثبت کنم. نه می‌توانم این‌ها را به پلیس گزارش کنم، علتش را بعداً برایتان می‌گویم، و نه به هیچ‌کدام از دوستانم اطمینان دارم. تازگی‌ها اعتمادبه‌نفسم را شدیداً از دست داده‌ام و همین‌طور از نظر عقلانیت و نوع‌دوستی آسیب‌های جدی به من وارد آمده. این‌ها مسائلی آشکارند که بحثی درشان نیست، اما همیشه ابهام‌های دردناکی وجود دارند که چه کسی را باید مقصر این بلایا بدانیم. شاید باید خودم را مسئول بدانم. بگذارید برایتان مثالی بزنم. دیشب با همسرم کورا نشسته بودیم سر میز شام می‌خوردیم. ساعت شش و نیم بود. تنها دخترمان دیگر با ما زندگی نمی‌کند، از اینجا رفته. ما این روزها در آشپزخانه غذا می‌خوریم، سر میزی مزین به یک تنگ شیشه‌ای با ماهی قرمزی در آن. کالباس سرد داشتیم با سالاد سیب‌زمینی. وقتی اولین قاشق از سالاد را در دهانم گذاشتم ، فوری آن را تف کردم. زنم گفت: «ای بابا! می‌دونستم این طور می‌شه. شیشه‌ی بنزین سفید فندکت رو گذاشتی تو انباری، لابد من با سرکه عوضی گرفتم!» عرض نکردم؟ حالا شما چه کسی را مقصر می‌دانید؟ من همیشه آدم دقیقی هستم، اینکه هر چیز را سر جای خودش بگذارم و اگر سرکار خانم می‌خواهد مرا مسموم کند، دیگر لازم نکرده این‌قدر خنده‌دار و احمقانه عمل کند و بنزین فندک را به جای سرکه در سالاد بریزد. لابد اگر من شیشه‌ی بنزین را در انباری نمی‌گذاشتم، این اتفاق هم نمی‌افتاد. اجازه بدهید چند کلمه‌ی دیگر درباره‌ی آن شب حرف بزنم. شام که می‌خوردیم، ناگهان رعد و برق زد و آسمان سیاه شد. باران بنا کرد شرشر باریدن. همین که شام‌مان تمام شد، کورا بارانی‌اش را پوشید، کلاه حمام سبزرنگش را سرش گذاشت و رفت توی حیاط تا چمن‌ها را آب بدهد! من او را از پنجره نگاه می‌کردم. انگار اصلاً متوجه نبود باران دارد روی سرش شرشر می‌بارد. بی‌خیال ایستاده بود و با چه دقتی چمن را آب می‌داد، به‌خصوص جاهایی را که چمنشان از بین رفته یا زرد شده بود. نگرانی‌ام همه این بود که نکند از چشم همسایه‌ها بیفتد و اعتبارش را از دست بدهد. الان است که زن خانه‌ی کناری به خانمی که منزلش گوشه‌ی خیابان است تلفن کند و بگوید می‌دانی کورا فرای دارد توی این باران چمن حیاطش را آب می‌دهد! خواست قلبی‌ام که نکند با این کارهایش مسخره‌ی دیگران شود مرا به طرفش کشاند، هر چند همچنان که چتر روی سر به طرفش می‌رفتم، می‌دانستم که حرفم بر او اثر ندارد و نمی‌توانم او را به‌خوبی و خوشی از کارش باز دارم. باید چه می‌گفتم؟ یکی از دوستانش پشت تلفن با او کار دارد؟ خیر قربان، کورا دوستی ندارد. گفتم: «بیا تو عزیزم. ممکنه صاعقه بهت بزنه!» با آن صدای گوش‌نوازش گفت: «نه، صاعقه کجا بود! شک دارم دیگه بزنه.»
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.