جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: ایتالو اسوِوو
ایتالو اسووو (Italo Svevo) نامِ مستعار آرون اتور اشمیتز، نویسندهی ایتالیایی است. ایتالو اسووو در سال ۱۸۶۱، در شهر تریست به دنیا آمد. او از نظر مالی، مثال نقضی است بر اکثر نویسندگان بزرگ. بیشتر نویسندگان بزرگ در ادبیات، از نظر اقتصادی وضعیت باثبات و قابل اتکایی نداشتهاند، اما اسووو تاجر و سهامدار یکی از بزرگترین کارخانجات صنعتی ایتالیا بود. وسواس خاصی در فرایند نوشتن داشت بهگونهای که در سراسر عمرش تنها سه رمان، چند داستان کوتاه و تعدادی نمایشنامه نوشت. این در حالی است که عمر نویسندگیِ او یکبازه ۳۰ ساله را در بر میگیرد و خلق چنین آثار کمی در طول این سالهای طولانی، خود نشان از گزیدهکار بودن اوست. معروفترین اثرش یعنی وجدان زنو در سال ۱۹۲۳ منتشر شد. برخورد مخاطبان و منتقدان در ابتدا سرد و دلسردکننده بود تا آنکه معجزه برای اسووو اتفاق افتاد؛ جیمز جویس نویسندهی بزرگ ایرلندی و خالق اولیس، تلاشهایی برای ترجمه و انتشار این کتاب در پاریس انجام داد. تلاشهایی که چهبسا اگر نبود، یکی از آثار ادبی بزرگ تاریخ ادبیات بهراحتی در زیر غبارها پنهان میشد و از بین میرفت. در نتیجهی این کوششهای جویس، کتاب در فرانسه چاپ شد و موج تحسینهای منتقدان ادبی فرانسوی را در پی داشت. این تحسینها، سبب شد تا منتقدان ایتالیایی هم از دریچهی دیگری به این اثر نگاه کنند و گویی تازه ارزشهای این اثر بر آنها کشف شد. آغاز آشنایی اسووو و جویس به سال ۱۹۰۳ باز میگردد. سالی که در آن جویس برای مدتی در شهر تریست به تدریس زبان انگلیسی مشغول بود. دوستی صمیمانهای بین این دو شکل گرفت و این جویس بود که از اسووو خواست تا با افکار و تحلیلهای فروید آشنا شود و آنها را مطالعه و بررسی کند. در سالهایی که جهان درگیر نخستین جنگ جهانی بود، اسووو به مطالعهی مجموعه آثار فروید پرداخت. بعدها حتی تفسیر خواب فروید را هم به ایتالیایی ترجمه کرد. تأثیرات این آشنایی با آثار فروید، بعدها در آثار اسووو سایه انداخت. بهخصوص وجدان زنو کاملاً بازتابدهندهی این تأثیرات است. پیوند روانشناسی و ادبیات، بارزترین وجه آثار نهچندان پر تعداد اسووو است. نبوغ او در ادبیات ایتالیا، سبب شده تا علیرغم آثار کمی که خلق کرد، نامش در کنار بزرگانِ ادبیات این سرزمین قرار گیرد.قسمتی از رمان وجدان زنو نوشته ایتالو اسووو:
کودکی؟ به کودکیام نگاه کنم؟ بیش از پنجاه سال است که آن را پشت سر گذاشتهام. اگر موانع مختلفی در حقیقت کوههای سر به فلک کشیدهای من را از آن جدا نمیکرد، شاید چشمان نزدیکبین من میتوانست نوری را که کورسوزنان از آن میتابد مشاهده کند. دکتر به من توصیه کرده است که لازم نیست خیلی به خودم فشار بیاورم و به دور دورها نگاه کنم. از نظر این آقایان ظاهراً وقایع خیلی نزدیک، حتى احلام و رؤیاهای شب گذشته هم در خور ارزیابی و نقد و بررسی است؛ ولی حتی برای این کار هم انسان نیاز به نظم و ترتیبی دارد. به خاطر آنکه همهچیز را از ابتدا شروع و تشریح کنم و فقط برای آنکه کمکی در حل مشکل دکتر کرده باشم، به محض آنکه او تریست را برای مدتی طولانی ترک کرد، یکی از کتابهای مشهور روانکاوی را خریداری کردم. کتاب مشکلی نیست و فهم آن بسیار آسان است: حیف که بسیار ملالآور است. بعد از ناهار، این منم که در صندلی راحتی دراز کشیدهام و مداد و کاغذ به دست دارم. حتی یک چین هم در پیشانی من به چشم نمیخورد، چون سعی میکنم کمترین فشاری به مغزم نیاورم. به نظرم میآید که فکرم جدا از من سیر میکند. من آن را میبینم: بالا و پایین رفتن آن را حس میکنم... بهظاهر تنها کاری که میتواند انجام بدهد همین بالا و پایین رفتن است. برای آنکه به یادش بیاورم که فکر است و وظیفهای به عهده دارد، مدادم را به گردش در میآورم. به محض این کار، پیشانیام پر چین میشود: چون هر کلمهای از ترکیب حروف درست میشود؛ این احوال حاکمشده حجابی در جلوی چشمانم میکشد و گذشته را از میدان دیدم نهان میدارد... روز گذشته، کوشش کردم فکرم را از هرگونه قید و بندی رها کنم. به امتحانش میارزید، چون نتیجهاش خوابی بسیار عمیق و طولانی بود؛ پس از بیداری، صرفنظر از احساس سبکی و راحتی، به نظرم آمد که چیزهای مهمی را در خواب دیدهام؛ ولی چیزی از آنها را نتوانستم به خاطر بیاورم: چیزهای مهمی که برای همیشه در کام فراموشی فرو رفتند. ولی امروز، به لطف مدادی که در دست دارم، بیدارم. اشباح عجیب و غریبی در نظرم جلوهگر میشوند که هیچگونه ارتباطی با گذشته من ندارند؛ در گردنه کوهی لوکوموتیوی را که واگنهای بیشماری به آن بستهاند در حال توقف میبینم که معلوم نیست از کجا آمده است و به کجا میرود و به چه منظوری در آنجا ایستاده است. در حالت بین خواب و بیداریام، به یادم میآید که کتاب روانکاویام میآموزد که انسان میتواند گذشته دور و کودکی و حتی زمانی را که در قنداق بوده است به خاطر بیاورد. فوراً بچهای در شلوار لاستیکی در نظرم مجسم میشود؛ ولی از کجا معلوم است که این بچه من باشم؟ او اصلاً شباهتی به من ندارد؛ این بچه به نوزادی شبیه است که چند روز قبل خواهرزنم زاییده است و همه او را به خاطر کوچکی دستها و بزرگی چشمهایش معرکه میدانستند. آه، باید بچگیام را به خاطر بیاورم، چه کنم، چاره ندارم! بچه بیچاره! من حتی راهی ندارم که تو را از آیندهای که در انتظارت است مطلع سازم؛ تویی که داری دوران بچگیات را طی میکنی، نمیدانی که از نظر سلامت عقلیات چقدر حائز اهمیت است که این دوران از زندگیات را دقیقاً به خاطر بسپاری؛ مخصوصاً وقتی که پی خواهی برد که چقدر اهمیت دارد که همه زندگیات را، حتی آن قسمتهایی را که سخت مورد نفرت توست، کاملاً از حفظ داشته باشی! فعلاً، ای بیچاره ناخودآگاه، بافت بدنت تو را به طرف کشف لذائذ حیات میکشاند و دست یابی به همین لذائذ سرچشمه همه دردها و بیماریهایت خواهد شد و آنهایی که میخواهند تو را از این دردها و بیماریها در امان نگه دارند با سوق دادن تو به طرف این لذائذ خود، ناخودآگاه سقوطت را در ورطه دردها و بیماریها تسریع خواهند کرد. چه میشود کرد؟ ناممکن است که بشود از قنداقت محافظت کرد. آه، نوزاد بیچاره، در وجود تو فعل و انفعالات مرموزی در شرف تکوین است. هر دقیقهای که بر عمرت اضافه میشود، امکان بیمار شدنت را بیشتر میسازد؛ چون غیرممکن است که تمام دقایق پاک و تهی از خطر باشد. از طرف دیگر، کوچولوی بیچاره من، در رگهای تو خون کسانی جریان دارد که من از حال و روز آنها آگاهم. دقایقی که در حال سپری شدن است شاید پاک و تهی از خطر باشد، ولی قرونی که تو را برای تولد مهیا میکرد چنین وضعی را فاقد بوده است. مثل اینکه سخت از تخیلاتی که طلیعهدار خواب میتواند باشد فاصله میگیرم. فردا دوباره سعی خواهم کرد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...