جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: الکساندر سولژنیتسین
الکساندر ایسایویچ سولژنیتسین، زادهی ۱۱ دسامبر ۱۹۱۸، رماننویس، فیلسوف، مورخ، نویسنده داستان کوتاه و زندانی سیاسی روسی بود. او یکی از معروفترین مخالفان حکومت شوروی و منتقد آشکار کمونیسم بود و به افزایش آگاهی جهانی از سرکوب سیاسی در اتحاد جماهیر شوروی، بهویژه سیستم گولاگ کمک کرد. سولژنیتسین در خانوادهای متولد شد که با کمپین ضددینی اتحاد جماهیر شوروی مخالفت کردند. آنها اعضای مؤمن کلیسای ارتدوکس روسیه بودند. سولژنیتسین در دوران جنگ جهانی دوم بهعنوان ناخدا در ارتش سرخ خدمت کرد. بعدها به دلیل انتقاد از رهبر شوروی، جوزف استالین، در نامهای خصوصی، به هشت سال حبس در گولاگ و سپس تبعید داخلی محکوم شد. در نتیجهی به قدرت رسیدن خروشچف، این نویسنده آزاد و از موارد اتهامی تبرئه شد و به ایمان مسیحی دوران کودکی خود بازگشت و نوشتن رمان دربارهی سرکوبها در اتحاد جماهیر شوروی و تجربیات خود را دنبال کرد. او اولین رمان خود را با نام «روزی در زندگی ایوان دنیسوویچ» در سال ۱۹۶۲، با تأیید نیکیتا خروشچف، رهبر شوروی، منتشر کرد که روایتی از سرکوبهای استالینیستی بود. آخرین اثر سولژنیتسین، که در اتحاد جماهیر شوروی منتشر شد، «خانهی ماتریونا» در سال ۱۹۶۳ بود. پس از برکناری خروشچف از قدرت، مقامات شوروی سعی کردند او را از ادامهی نوشتن منصرف کنند. سولژنیتسین به کار روی رمانهای بعدی و انتشار آنها در کشورهای دیگر ادامه داد. چاپ «مجمعالجزایر گولاگ» در ۱۹۷۳، خشم شدید مقامات شوروی را برانگیخت و بدینترتیب این نویسنده تابعیت شوروی خود را در ۱۹۷۴ از دست داد و به آلمان غربی منتقل شد. در سال ۱۹۷۶، او به همراه خانوادهی خود به ایالات متحده نقل مکان کرد و در آنجا به نوشتن ادامه داد. در سال ۱۹۹۰، اندکی قبل از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، تابعیت وی بازگردانده شد و چهار سال بعد به روسیه بازگشت و تا زمان مرگش در سال ۲۰۰۸ در آنجا ماند. سولژنیتسین، در سال ۱۹۷۰، جایزه نوبل ادبی را نیز به دلیل آنچه آکادمی نوبل «نیروی خلاقهای که این نویسنده به سنت ادبیات روس تزریق کرد» و همچنین با تأکید بر کتاب «مجمعالجزایر گولاگ» که به منزلهی «یک چالش مستقیم برای دولت شوروی» بود، دریافت کرد.قسمتی از کتاب واقعهی ایستگاه کرچیتوفکا و خانهی ماتریونا نوشتهی الکساندر سولژنیتسین:
پیرمردی کف اتاق، نزدیک در، کمی به طرف راست بخاری، طوری نشسته و به دیوار تکیه داده بود که جای پایش روی زمین باقی نماند. کیف کهنهی چرمیاش را که با ابزار سنگین داخل آن کنارش بود، کنار کشید که جلوی راه کسی را نگیرد. دستکشهای کثیف و روغنی، هنوز دستش بود. او زحمت تکاندن قطرات باران را به خود نداده بود و پوتینهای خیس و پالتوی بارانیاش، در جایی که نشسته بود برکههای کوچکی از آب روی کف اتاق به وجود آورده بودند. یک فانوس خاموش، از نوع فانوس عمه فروسیا، بین دو پاش بود که سر آن به طرف زانوهایش خم شده بود. پیرمرد زیر بارانیاش پیراهن نظامی سیاه و دراز و پرچین و چروک و سنگینی پوشیده بود که با یک کمربند کثیف خاکستری به کمر بسته بود. باشلق او نامرتب و چینخورده به پشت سرش افتاده بود. یک کلاه نقابدار تنگ و سیاه و کهنهی راهآهن سرش بود. موهای مجعدی داشت. نقاب کلاهش روی چشمانش سایه افکنده بود ولی نوک بینی قرمز و لبهای کلفتش که با آن سیگاری را که با کاغذ روزنامه پیچیده بود داشت خیس میکرد، پیدا بود. شروع به کشیدن سیگار کرد. ریش زبر و انبوهش هنوز خیلی سیاه بود. والیا که نوک مدادش را میتراشید، گفت: «چه اتفاقی افتاده؟ میدونی، اون سر کارش حاضر بود. او سوزنبان بود.» پیرمرد بدون توجه به اینکه خاکستر قرمز سیگارش روی کلاهک فانوس و روی زمین میریخت، سرش را تکان داد و گفت: «بله، درسته، درسته، همه میخوان بخورن...» دخترک با اخم گفت: «چرا این حرف رو میزنی، منظورت از همه کیه؟» کوردوبایلو آهی کشید و گفت: «شاید حتی من و تو رو هم بخورن.» -آه، تو یه پیرمرد بیاطلاعی، چرا آوارهها باید گرسنه باشن؟ اونها جیرهی غذایی خودشون رو از دولت میگیرن. فکر میکنی اونها بدون گرفتن جیرهی غذایی مسافرت کردن؟ -خب بله، حق با شماست. پیرمرد با این جواب، موافقت خود را اعلام کرد و خاکستر سیگارش این بار روی زانو و پیراهنش افتاد. عمه فروسیا گفت: «گاوریلا نیکیچ، مواظب باش، داری میسوزی.» پیرمرد با خونسردی و بدون کوچکترین حرکتی نگاه کرد و وقتی خاکستر قرمز توتوتن، روی شلوار آستردار تیره و مرطوب خاکستریاش کاملاً خاموش شد، بهآرامی سر و صورت پشمالو و خاکستریاش را که نقاب کلاهش روی آن سایه افکنده بود، بالا آورد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...