جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: ابراهیم یونسی
ابراهیم یونسی زاده سال ۱۳۰۵ در بانه. یونسی سالها پس از تحصیلات نظامی در دانشکده افسری، لیسانس اقتصاد را از مدرسه عالی اقتصاد اخذ و دکترای همین رشته را در سال ۱۳۵۶ و از دانشگاه سوربن دریافت کرد. یونسی با محمد قاضی و م.ا به آذین در بخش ترجمه شرکت کامساکس همکار بود و این شرکت، شرکتی دانمارکی بود که پروژه راه آهن ایران را دست داشت و آن را ساخت. او در ترجمه کتاب سلیقهی خاص و وسواس گونهای داشت و به هیچ عنوان کتابی را که با سلیقهی او همسو نبود، برای ترجمه در دست نمیگرفت. یونسی به نویسندگان جوانی که قصد دارند به داستاننویسی بپردازند توصیه میکند: اولا باید زیاد کتاب بخوانند و به ویژه از نویسندگان خوب کتاب بخوانند زیرا در صورتی میتوان چیز خوبی نوشت که ذهن از قبل چیز خوبی دریافت کرده باشد.بخشی از ترجمهی ابراهیم یونسی از کتاب داستان دو شهرِ چارلز دیکنز:
غروبی بود فراموش ناشدنی، دکتر و دخترش در زیر درخت چنار نشسته بودند؛ خورشید هیچگاه با چنان شکوه و جلالی بر آن کنج آرام سوهو غروب نکرده و ماه هیچ گاه به هنگامی که آن دو هنوز زیر درخت بودند و نور از خلال شاخ و برگش بر آنان میتابید با این چنین نور ملایم و مطبوعی بر شهر بزرگ لندن برنیامده بود. لوسی بنا بود فردا عروسی کند؛ آخرین شب پیش از ازدواج خود را وقف پدرش ساخته بود؛ تنها زیر درخت نشسته بودند. -بابا حالت خوبه؟ -آره دخترم، حالم بسیار خوب است. اگر چه مدتی بود آنجا نشسته بودند صحبت چندانی با هم نکرده بودند و آنگاه هم که هوا هنوز چندان روشن بود که بتوان کار کرد لوسی نه به کار معمولی خود پرداخته و نه برای پدرش کتاب خوانده بود. ای بسا اوقات که در زیر همین درخت چنار در کنار پدر نشسته و کار کرده و برایش کارکرده و برایش کتاب خوانده بود، اما امروز مانند هیچ یک از اوقات دیگر نبود که آن را به آن صورت درآورد. پدر جان، امشب حال من بسیار خوب است. از عشقی که خداوند به ما ارزانی داشته بسیار شادمانم...عشق من نسبت به چارلز و عشق او نسبت به من. ولی اگر بنا بود زندگیم وقف شما نگردد، یا ازدواجم به جدایی از شما منجر شود، هر چند که فاصله این جدایی از حدود چند کوچه هم بیشتر نبود، از شادمانی بهرهای نمیداشتم و در این لحظه آن قدر آن قدر متاسف میبودم و احساس سرزنش باطنم آنقدر شدید میبود که قادر به بیان ان نبودم. حتی با این وضع هم...آری، حتی با این وضع هم قادر نبود بر صدای خویش مسلط شود. در پرتو حزن انگیز مهتاب دست در گردنش افکند و صورتش را بر سینهاش نهاد-آری ، در پرتو مهتاب که همیشه غم انگیز است، همچنان که نور خورشید و نیز نوری که زندگی آدمی خوانده میشود، به هنگام طلوع و غروب غم انگیزند. -پدر جان! یعنی این شب آخر، واقعا حس میکنی که مطمئنی هیچ علاقه و پیوند جدید، هیچ وظیفه و تکلیف جدیدی قادر نیست میان من و شما حائل شود؟ من از این بابت مطمئنم...میخواهم بدانم شما هم مطمئنی؟ از ته دلت احساس میکنی که مطمئنی؟ دکتر به لحنی شاد و در عین حال آمیخته به اعتقاد و ایمان، که مشکل میتوانست ساختگی باشد، گفت: عزیزم، من کاملا مطمئنم! سپس او را با محبت بسیار بوسید و افزود: به علاوه، لوسی، با ازدواج شما آیندهام را حتی درخشانتر از آنچه بوده میبینم- به مرراتب درخشانتر از آنچه میتوانست باشد. -پدر جان، امیدوارم که این طور باشد. -عزیزم باور کن که اینطور است! و واقعا هم این طور است. عزیزم، این یک چیزی طبیعی است، باید هم این طور باشد. شما که دختر جوان و فداکاری هستی نمیتوانی نگرانی مرا از این بابت که مبادا خدای نکرده زندگیت تباه شود بفهمی و حس بکنی... واحد خبرگزاری موسسه گسترش فرهنگ و مطالعات
در حال بارگزاری دیدگاه ها...