عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
بیوگرافی: آندره مکین
آندره مکین، نویسندهی روستبارِ فرانسویزبان، در سال ۱۹۵۷ در سیبری به دنیا آمد. از چهار سالگی به لطف زن فرانسوی سالخوردهای که از او نگهداری میکرد، دوزبانه شد و از دوران دبستان به بعد، به زبان فرانسوی آموزش دید و بعدها در پژوهشکدهی پداگوژیکی نووگرود تدریس کرد.
در سال ۱۹۸۷، بهعنوان عضوی از برنامهی تبادل معلم به فرانسه رفت و تصمیم گرفت در آنجا بماند. به او پناهندگی سیاسی اعطا شد و مصمم بود بهعنوان یک نویسنده، به زبان فرانسوی امرار معاش کند. بااینحال، مجبور شد اولین دستنوشتههای خود را بهعنوان ترجمه از روسی ارائه کند تا بر شک ناشران غلبه کند که تبعیدی تازهوارد میتواند اینقدر روان به زبان دوم بنویسد.
پس از واکنشهای ناامیدکننده به دو رمان اولش، هشت ماه طول کشید تا ناشرِ چهارمین رمانش به نام «رؤیاهای تابستانهای روسی من» پیدا شود. این رمان سرانجام در سال ۱۹۹۵، در فرانسه منتشر شد، این رمان اولین رمان در تاریخ شد که هم جایزهی گنکور و هم جایزهی مدیسی و هم جایزهی لیسین را از آن خود کرد.
در سال ۲۰۰۱، مکین شروع به انتشار مجموعه آثاری با نام مستعار گابریل اوزموند کرد. در مجموع چهار رمان در طول ده سال که آخرین عنوان آن در سال ۲۰۱۱ منتشر شد. این یک معمای ادبی فرانسوی بود و بسیاری دربارهی اینکه چه کسی ممکن است اوزموند باشد به حدس و گمان روی آوردند. سرانجام، در سال ۲۰۱۱ بود که یک محقق ادبی با توجه به سرنخهای مشترکی که میان یکی از این کتابها با رؤیاهای تابستانهای روسی من دریافت، این نظریه را مطرح کرد که اوزموند درواقع همان مکین است. در این هنگام بود که این نویسنده، این راز خود را برملا کرد و در توضیح اینکه چرا از یک نام مستعار استفاده کرده است، گفت: «میخواستم کسی را خلق کنم که دور از هیاهوی دنیا زندگی کند.»
قسمتی از رمان موسیقی یک زندگی نوشتهی آندره مکین:
به نظرش رسید پلهها تمامی ندارند. سراسیمه و دواندوان پیچهای پلکان را میپیمود، آن راه تودرتو را که گویی بر اثر توهمی دیداری پیوسته امتداد مییافت. در خیابانها و بعد در راهروهای مترو و در ایستگاه قطار همچنان میپنداشت که در مارپیچ پلکان فرو میرود و از همین رو از درهایی که هر لحظه ممکن بود گشوده شوند پرهیز میکرد؛ اما نگاهش تصویر پنجرهای را با خود میبرد که شبح مردی در آن نمایان بود، حمایلی که بدنش را تنگ میفشرد. الکسی نمیدوید، بلکه سقوط میکرد.
این سقوط در برابر گیشه متوقف شد. زنی که پشت گیشه نشسته بود آبنبات گرد و صورتیرنگ کوچکی را از جعبهای بیرون آورد و در دهان گذاشت. همانطور که انگشتانش پول مشتریان را میگرفتند و بقیهاش را پس میدادند، لبهایش میجنبیدند و آبنبات را به دندان میفشردند. الکسی داشت با تعجب نگاهش میکرد: آن سوی گیشه، جهانی کموبیش جادویی آغاز میشد، محصول روزمرگی شگفتانگیز آبنباتها و این خمیازهی توام با لبخند. او از این جهان رانده شده بود.
این زندگی که در آرامش و بدون او ادامه مییافت چنان تکانش داد که دیگر آن اتفاق رخ داده در داچای روستای بُر را حیرتانگیز نمییافت. پدر لرا، پروفسوری که معمولاً به اتاق کارش چسبیده بود و وقتی صدایش میکردند یا زنگ در به صدا درمیآمد ظاهراً چیزی نمیشنید، اینبار کموبیش بیدرنگ در را به رویش گشود. ساعت یازده شب بود. الکسی تعجب نکرد که پیرمرد، بیش از آنکه درست به حرفهایش گوش کند، عجله داشت غذایی به او بدهد. غذا پیشاپیش روی میز آشپزخانه انتظارش را میکشید.