جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: آلیستر مک‌لاود

بیوگرافی: آلیستر مک‌لاود

آلیستر مک‌لاود در سال ۱۹۳۶، در بتلفوردِ شمالی واقع در استان ساسکچوانِ کانادا به دنیا آمد و در کِیپ‌برتون واقع در استان نووااسکوشا بزرگ شد، استانی که نیاکان اسکاتلندی‌اش که بر بسیاری از آثار این نویسنده تأثیر گذاشته‌اند، قرن‌ها پیش ساکن آن شده بودند.

مک‌لاود برای تأمین هزینه‌ی تحصیلاتش، هیزم‌شکنی، معدن‌کاری و ماهیگیری کرده، مشاغلی که در داستان‌های کوتاهش به آن‌ها پرداخته است، داستان‌هایی تکان‌دهنده، با غنای عاطفی و زبانی و به گفته‌ی مایکل اُنداتیه (نویسنده‌ی رمان بیمار انگلیسی) -هم بومی و هم جهانی و به نقل از مجله‌ی تایم شخصی و جست‌وجوگرانه که بیشتر در فضاهای کارگری می‌گذرند و شخصیت‌هایشان غالباً ماهیگیران و معدنکاران‌اند و درون‌مایه‌ی اصلی‌شان خانواده و ارتباط بین نسل‌هاست.

او بین سال‌های ۱۹۵۷ تا ۱۹۶۰ در دانشگاه‌های سَنت فرانسیس اگزیویر و نیوبرانزویک درس خواند، در رشته‌ی علوم انسانی و تعلیم و تربیت لیسانس گرفت و در دانشگاه نوتردام در امریکا دکترای خود را دریافت کرد. او همچنین در دانشگاه‌های ایندیانا و وینزر هم ادبیات قرن نوزدهم بریتانیا (با تمرکز بر تامس هاردی) و نویسندگی خلاق را تدریس کرد.

مک‌لاود با دو مجموعه داستانش «هدیه‌ی گمشده‌ی نمکین خون» و «همچنان که پرندگان خورشید را با خود می‌آورند» و داستان‌های دیگر به شهرت رسید. این دو مجموعه داستان بعدها در قالب کتاب یک‌جلدیِ جزیره (۲۰۰۰) منتشر شد. تنها رمانِ نویسنده با عنوان No Great Mischief است که جایزه‌ی ادبی بین‌المللی دوبلین در سال ۲۰۰۱ و بسیاری جوایز دیگر را از آن خود کرد. هرچند مک‌لاود کمتر از بیست داستان کوتاه و یک رمان منتشر کرده است، آثارش در زمره‌ی بهترین آثار ادبیِ کشورش قلمداد می‌شود.

مک‌لاود در سال‌های پایانی عمرش، پس از انتشار تنها رمان و مجموعه‌ی یک‌جلدی داستان‌های کوتاهش، مشهورتر و محبوب‌تر شد (به ادعای خودش، تا هشت سال پیش از مرگش، آثارش به هفده زبان ترجمه شده‌اند). او جوایز و نشان‌های افتخار زیادی در امریکای شمالی و اروپا کسب کرده است، از جمله جایزه‌ی معتبر پِن/مالامود در سال ۲۰۰۹ به همراهِ خانم ایمی همپل امریکایی، جایزه‌ای که در سال‌های قبل‌تر نویسندگان سرشناسی همچون جان آپدایک و آلیس مونرو و جویس کارول اوتس آن را گرفته بودند و در سال ۲۰۱۷ هم نصیب جومپا لاهیری شد.

مک‌لاود در سال ۲۰۱۴ در وینزر واقع در استان اُنتاریوی کانادا بر اثر عوارضِ ناشی از سکته‌ی مغزی از دنیا رفت.

قسمتی از کتاب صبح روز یادبود نوشته‌ی آلیستر مک‌لاود:

هیچ‌‌کدام‌شان هیچ‌وقت نه به مونتریال رسیدند، نه حتا به مرز نیوبرانزویک. همه‌شان هماندم کشته شدند که اتومبیل‌شان در حومه‌ی تاتاماگوش روی یک پُل باریکِ چوبی در کوره‌راهِ سانرایز با یک تریلی تصادف کرد. نزدیکی‌های نیمه‌شب بود و برف سنگینی باریده بود و جاده‌ها لغزنده بود و دیدِ کافی نبود. احتمالاً ژاک هم خسته بود یا اینکه با آن باریکه‌راه‌ها آشنا نبود. گفته می‌شد که وقتی سرنشینان از ماشین بیرون افتادند، زنِ دیوید مک‌دانلد و دختر بزرگش هنوز زنده بوده‌اند؛ ولی برف می‌باریده و هوا تاریک بوده و آنجا هم جای پرتی بوده و تا کمک برسد دیگر خیلی دیر شده بود. معلوم شد که ژاک در یک لباسشویی در ریتس کارلتونِ مونتریال کار می‌کرده. این اطلاعات تا روز بعد به آن‌ها نرسید. خودشان که تلفن نداشتند و خطوط تلفنِ همسایه‌ها را هم توفان از کار انداخته بود.

بعد از اینکه آن ماشین با پلاک کِبِک از حیاط خانه‌شان بیرون رفت، مدتی ایستادند و نور قرمز چراغ‌های عقبش را تماشا کردند که در پسِ برفی که همه‌جا را فرا گرفته بود محو می‌شد و بعد رفتند داخل که هرچه نبود دستِ کم گرم‌تر بود. کمی بعد، پدرِ عبوس گفت: «بهتره بری تو اصطبل، نردبون رو بذاری بالا تا برسی به انبار علوفه.»

دیوید مک‌دانلد که هنوز گیج بود گفت: «چطور؟»

پدرش که بلند شده بود تا تکه چوبی توی آتش بیندازد گفت: «خودت برو ببین.»

دیوید مک‌دانلد فانوس را برداشت و رفت بیرون به طرف اصطبل. نردبان را که بخشی از آن در علف‌ها پنهان شده بود، پیدا کرد. به دیوار تکیه‌اش داد و بعد برگشت توی اصطبل ایستاد.

کمی بعد، بچه از دریچه بیرون آمد. سرشانه‌ی پیرهنش پاره شده بود و بافه‌های علف به لباس‌ها و موهایش چسبیده بود. یک کاسه‌ی آبیِ پلاستیکی هم دستش بود.

پدر دیوید مک‌دانلد گفت: «گربه خاکستریه و بچه‌هاش چطورن؟»

بچه گفت: «خوبن. من می‌رم براش یه کم شیر بیارم. نمی‌خوام برگردم پیش مامان. می‌ترسم برگردن من رو هم ببرن. می‌شه بمونم همین‌جا؟»

پدر دیوید مک‌دانلد گفت: «مجبور نیستی برگردی. می‌تونی بمونی همین‌جا. شیر گربه رو می‌ذاریم واسه فردا صبح. الان دیگه تاریکه، نمی‌شه از نردبون رفت بالا. تو هم باید بری بخوابی. می‌تونی پیشِ پدرت بخوابی.»

دیوید مک‌دانلد تعجب کرد از اینکه می‌شنید پدرش او را به آن بچه پدرت معرفی می‌کند؛ ولی حالا و در هفته‌ها و ماه‌های بعد، انگار گریزی هم از آن نبود. شاید پدرش از زنِ او خوشش نمی‌آمد، اما حالا می‌دید که هیچ خصومتی با بچه‌ی آن زن ندارد.

مشاهده آثار آلیستر مک‌لاود

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.