جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: آرتور کوپیت
آرتور لی کوپیت، پسر جرج و ماکسین دوبین کوپیت، متولد دهم می ۱۹۳۷ در نیویورک است. کودکی را در لورنس، جزیرهی لانگ، مکانی که پدرش در آنجا مدیر فروش جواهر بود، گذراند. کوپیت پس از پایان دبیرستان در سال ۱۹۵۵، در رشتهی مهندسی فیزیک وارد دانشگاه هاروارد شد، اما علاقهی اصلی او هنر بود. بنابراین در سال اول دانشگاه، عضو کارگاه تئاتری هاروارد شد و هفت نمایشنامهی اولیهی خود را در آنجا نوشت و شش نمایشنامه را به صحنه برد. دو جایزهی کارگاه دانشگاهی تئاتر هاروارد محصول این دوره از فعالیتهای کوپیت است. کوپیت در سال ۱۹۵۹ از دانشگاه فارغالتحصیل شد. در سال ۱۹۶۸، با لسلی آن گریس ازدواج کرد که حاصل این ازدواج سه فرزند به نامهای الکساندر، بنجامین و کتلین است. کارهای ابتدایی کوپیت -بیشتر تک پردهایها- تراژدی، کمدی و فارسهای سیاهی بود که پایه و اساس نمایشنامهی تأثیرگذاری به نام «آه پدر، پدر بیچاره، مامان تو را در گنجه آویزان کرده و من خیلی دلم گرفته» را در ۱۹۶۰ بنیان گذاشت. با انتشار این نمایشنامه، کوپیت نویسندهای مشهور در جهان شد و بعد از اجرای موفق نمایشنامهی «آه پدر»، در دانشگاه هاروارد و تئاتر محلی، این نمایش اجراهای متعدد و موفقی را در لندن، سالن فونیکس نیویورک (۴۵۴ اجرا) برگزار کرد و بعد از آن، تور موفقی را در اروپا و امریکا داشت.قسمتی از نمایشنامه «آه پدر، پدر بیچاره، مامان تو را در گنجه آویزان کرده و من خیلی دلم گرفته»:
رزالی: خب، اگه دو هفته است که اینجایی، پس چرا من تو رو ندیدم؟ جاناتان: من... من توی اتاقم بودم. رزالی: کلاً؟ جاناتان: بله... کلاً. رزالی: خب، اما باید گاهیاوقات بیای بیرون. منظورم اینه که تو باید واقعاً بری بیرون. نمیتونی همیشه اینجا باشی... میتونی؟ جاناتان: ب... ب... ب... ب... بله. رزالی: اصلاً تا حالا بیرون نرفتی؟ منظورم اینه که، اصلاً بیرون نرفتی؟ جاناتان: گاهی اوقات میرم توی ایوان. ما... ما... مادرم چندتا گیاه حشرهخوار از جنگلهای و... و... ونزوئلا آورده که خیلی ک... ک... کمیابن و احتیاج به نور فراوون دارن. مامان اونها رو توی ایوان میذاره و منم... به اونها غذا میدم. دو بار در روز. رزالی: اوه. جاناتان: ما... ما... مادرم همیشه میگه، هرکسی توی زندگیش یه شغلی داره. (درحالیکه خندهای عصبی میکند) منم فکر میکنم این... حرفهی منه. رزالی: فکر نمیکنم تا حالا کسی رو دیده باشم که... ام... شغلش غذا دادن به یه گل حشرهخوار باشه. جاناتان: ما... ما... مادرم میگه، من این کار رو خیلی خوب انجام میدم. خودش میگه. ن... نمیدونم حرفش درسته یا نه، اما... اون... اینطور میگه و من... فکر میکنم که حق با اون باشه.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...