جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: آرتور کانن دویل
زاده بیست و دومین روز از مه ۱۸۵۹ در ادینبورگ اسکاتلند. دویل پزشکی بود که در ابتدا طبابت میکرد، اما دلیل شهرت و معروفیت او، بیش از هر چیز، خلق یک کارآگاه خصوصی به نام شرلوک هولمز در جهان داستانهای جنایی است. پدر و مادر دویل، هر دو ایرلندیتبار و کاتولیک بودند که در سال ۱۸۵۵ ازدواج کرده بودند. سال ۱۸۹۳ بود که دویل پدر خود را از دست داد و در نه سالگی، به کمک عموی متمول خود، به مدرسه فرستاده شد و در سال ۱۸۷۵ برای تحصیلات آکادمیک، راهی دانشگاه شد. حین تحصیل در دانشکده پزشکی بود که نوشتن داستان کوتاه را آغاز کرد. نخستین داستان کوتاه او در مجله بلکوود به چاپ رسید. با آنکه بهجز مخلوق نامدار دویل، شرلوک هولمز، آثار دیگری نیز در پرونده او به چشم میخورد اما بیراه نیست اگر بگوییم، این شرلوک هولمز است که سبب جایگاه درخشان کانن دویل در جهان ادبیات شده است. دره وحشت، حلقه سرخ، برق نقرهای، رسوایی در کشور بوهم، عینک دور طلایی، سیمای زرد و اتود در قرمز لاکی از جمله آثار اوست.قسمتی از کتاب اتود در قرمز لاکی:
اعتراف میکنم که این دلیل تازهی ماهیت واقعی فرضیههای دوستم، مرا بسیار متحیر کرده بود. میزان احترامم درمقایسه با قابلیتهای او در تحلیل بهشدت افزایش یافت. ولی هنوز هم سوءظنی پنهان در ذهنم باقی بود که کل این ماجرا رویدادی است از پیش برنامهریزیشده به منظور متحیر ساختن من، هر چند اصلاً سر در نمیآورم که او از دست انداختن من چه هدفی میتوانست داشته باشد. وقتی به او نگاه کردم، دیگر خواندن یادداشت را تمام کرده بود و در نگاهش آن حالت سرگردان و بیفروغی موج میزد که نشانهی حواسپرتی است. پرسیدم: -به خاطر خدا بگو چطور به این نتیجه رسیدی؟ او با کج خلقی گفت؛ به کدام نتیجه؟ -معلوم است دیگر، اینکه او گروهبان بازنشستهی نیروی دریایی است. با بیحوصلگی جواب داد: -من برای این مسائل بیاهمیت وقت ندارم. بعد لبخندی زد و گفت: -بیادبیِ مرا میبخشی. تو رشتهی افکار مرا پاره کردی، ولی شاید چنان هم بد نباشد. پس تو واقعاً نمیتوانستی بفهمی که آن مرد گروهبان نیروی دریایی بود؟ -نه، بههیچوجه. -فهمیدنش به مراتب آسانتر از آن بود که بخواهم دلیل فهمیدنش را توضیح بدهم. اگر از تو میخواستند ثابت کنی که دو به اضافهی دو میشود چهار، احتمالاً مشکل پیدا میکردی و بااینحال، در این مورد کاملاً اطمینان داری. من حتی از این طرف خیابان هم آن لنگر بزرگ آبیرنگی را که پشت دستِ این بابا خالکوبی شده بود میدیدم. حال و هوای دریا را داشت. در عین حال، سر و وضعش با آن ریشِ روی گونهی مطابق مقررات به نظامیها شبیه بود. از اینجا میرسیم به نیروی دریایی. مردی بود کموبیش متفرعن که قیافهی فرماندهان را داشت. حتماً متوجه شدی چطور سرش را بالا نگه میداشت و عصایش را تاب میداد. از قراین اینطور برمیآمد که مرد میانسال منضبط و محترمی هم هست؛ همهی این واقعیتها موجب شد به این نتیجه برسم که گروهبان بوده است. ناگهان فریاد زدم: -حرف ندارد! هولمز گفت: -پیش پا افتاده است. ولی حالت چهرهاش مرا به این فکر انداخت که تعجب و تحسینِ آشکار من برایش خوشایند بوده است. -همین حالا گفتم که دیگر جنایتکاری وجود ندارد. انگار اشتباه میکردم. اینجا را ببین! با گفتن این حرف، یادداشتی را که آن نظامی برایش آورده بود به سوی من انداخت. همین که نگاهی به آن انداختم، فریادم به آسمان رفت: -خدای بزرگ، چقدر وحشتناک است! او با خونسردی گفت: -بله، تا حدودی غیر متعارف به نظر میرسد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...