جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: آرتور میلر
زادۀ هفدهمین روز اکتبر ۱۹۱۵ در نیویورک. نگارش نمایشنامههایی مهم در طول بیش از شصت سال فعالیت ادبی، میلر را در گروه فوق ستارههای ادبیات نمایشی قرار داده است. ازدواج جنجالی و البته کوتاه مدت آرتور میلر با مرلین مونرو، از نکات قابل تأمل زندگی اوست. میتوان مرگ فروشندۀ میلر را شاهکاری برای تمام دورانها دانست. نمایشنامهای که بارها در نقاط گوناگون جهان روی صحنه رفته و به اجرا درآمده است. میلر دو رمان هم به نگارش درآورده است: کانون (۱۹۴۵) و ناجورها (۱۹۶۰) که از آخرین رمانش، در همان سال انتشار، فیلمی ساخته شد. میلر دو بار برندۀ جایزۀ منتقدان تئاتر نیویورک شد و در ۱۹۴۹ به خاطر مرگ فروشنده، جایزۀ پولیتزر را به وی دادند. اگرچه مرگ فروشنده در ظرف شش هفته از بهار ۱۹۴۸ نوشته شد، ده سال ذهن میلر را به خود مشغول کرده بود. این نمایشنامه ۷۴۲ بار در تئاترهای برادوی به صحنه آمد و به همین سبب در زمرۀ ۵۰ نمایش برجسته درآمد. براساس این نمایشنامه نیز فیلمی ساخته شده است. تمام پسران من، شکستپذیر، خاطرهای از دو دوشنبه، نگاهی از پل، بعد از سقوط، سرود رستاخیز، حادثه در ویشی و قیمت عناوین تعدادی از نمایشنامههای آرتور میلر در دوران فعالیتهای ادبی اوست.قسمتی از نمایشنامۀ مرگ فروشنده نوشتۀ آرتور میلر:
بن: پدرمون آدم بزرگ و پر دلی بود. از بوستون راه میافتادیم، تمام خانواده رو میریخت تو گاری، همهمونو میبرد اوهایو، ایندیانا، میشیگان، ایلینوا و خلاصه از تمام ایالات شرقی رد میشدیم، توی شهرها میایستادیم و فلوتهایی را که پدر تو راه ساخته بود، میفروختیم. پدر خیلی عالی کار میکرد، با همون یه چاقویی که داشت در عرض یه هفته به اندازۀ یه عمر بعضی آدما کار میکرد. ویلی: من هم دارم بچههامو این جوری بار میآرم. پر استقامت و دوست داشتنی، نترس... بن: راستی؟ (به بیف درحالیکه شکمش را جلو میگیرد.) بزن، هرچی محکمتر میتونی بزن. بیف: آه. نه، آقا! بن (حالت مشتزنی به خود میگیرد): بیا ببینم، بزن! (میخندد) ویلی: بیف! یاالله بهشون نشون بده! بیف: خیلی خب! (مشتهایش را گره میکند و پیش میرود.) لیندا: (به ویلی) عزیزم، چرا میذاری دعوا کنن؟ بن: (درحالیکه با بیف مشغول بازی است) جانمی! جانمی! ویلی: بن، چطوره؟ خوبه؟ هپی: یه ضربه چپ بزن بیف! لیندا: چرا با هم دعوا میکنین؟ بن: جانمی! ناگهان بیف را زمین میاندازد و بالای سرش میایستد، نوک چتر را متوجه چشم بیف میکند. لیندا: بیف! مواظب باش! بیف: وای! بن: (زانوی بیف را نوازش میکند.) هیچوقت با غریبه دعوا نکن، اگه این کارو بکنی، نمیتونی از جنگل بیرون بیای. لیندا، دیدن شما خوشوقتی و سعادت بزرگی بود. لیندا: (ترسیده است و دست او را به سردی میفشارد) سفرت خوش باشه! بن: (به ویلی) خدا کنه شانس با تو باشه، تو الان چه کار میکنی؟ ویلی: فروشندگی. بن: آره. میفهمم... دستش را به علامت خداحافظی تکان میدهد. ویلی: نه، بن. من نمیخوام خیال کنی ... (دست بن را میگیرد تا چیزی را نشان بدهد.) من میدونم که اینجا بروکلینه، اما بعضی وقتا ما اینجا شکار هم میکنیم. بن: راستی؟ این وقت سال؟ ویلی: آره، اینجا خرگوش هست. واسه خاطر همون اومدم اینجا. بیف میتونه هر کدوم از این درختا رو در عرض یه دقیقه بندازه! بچهها! برین اونجا که دارن ساختمون میسازن یه خورده شن و ماسه بیارین. امروز میخوام ایوون خونه رو تعمیر کنم! بن، اینجا رو نگاه کن! بیف: چشم قربان الان میریم. هپی: (درحالیکه با بیف بیرون میرود) پدر متوجهی وزنم کم شده؟ چارلی با همان وضع سابق درحالیکه شلوار کوتاه به پا دارد، پیش از آنکه بچهها خارج شوند، وارد میشود. چارلی: گوش کن ویلی، اگه بچهها بازم از خاکِ ساختمون بلند کنن، نگهبان به پلیس خبر میده!
در حال بارگزاری دیدگاه ها...