جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: آرتور شنیتسلر

بیوگرافی: آرتور شنیتسلر زاده پانزدهمین روز مه ۱۸۶۲ در وین. نمایشنامه‌نویس و رمان‌نویسی که بسیاری از تئوری‌های روانکاوی را در دل قصه‌ها و داستان‌هایش تشریح می‌کرد. شنیتسلر که در پزشکی تحصیلات خود را به انجام رسانده است، خیلی زود به این نتیجه رسید که با طباطت میانه‌ای ندارد و ادبیات و نویسندگی، دلمشغولی‌های جدی او در طول زندگی و حیات است. تجزیه و تحلیل‌های روانی که شنیتسلر در خلال آثارش، از شخصیت‌های داستانش ارائه می‌دهد، از دریچه‌ی پیوند میان ادبیات و روان‌شناسی، در نوع خود پدیده کم‌نظیری است. رفتن به ته و توی دالان‌های ساحت روان شخصیت‌ها، پدیده‌ای است که شنیتسلر با چیره‌دستی هر چه تمام‌تر آن را انجام می‌دهد. پدرش بیمار متخصص بیماری‌های حنجره بود و مادرش نیز در خانواده‌ای با پیشینه پزشکی به دنیا آمده بود. این احاطه شدن در چهارچوب فضای پزشکی سبب شد تا مسیر پزشکی، سرنوشت این نویسنده اتریشی در جریان زندگی‌اش شود. در یک بازه ۳ ساله و از سال ۱۸۸۵ تا ۱۸۸۸، به بیمارستان عمومی وین رفت تا در آنجا به عنوان پزشک دوم و دستیار فعالیت کند و بعدها دستیارِ پدرِ خود در بخش بیماری‌های حنجره شد. در همین حین بود که به‌تدریج نوشتن دل‌مشغولی مهمی برای او شد. نخستین متنی که از او به چاپ رسید، شعری بود با عنوان «ترانه‌ی عاشقانه‌ی بالرین» که در یک مجله به چاپ رسید. بیشتر وقایع آثار شنیتسلر در شهر وین می‌گذرد. شهری که در زیر پوست آن فراز و فرودهای زیادی در جریان است و او مدت‌های مدیدی با دستگاه سانسور زادگاه خود، دست به گریبان بود و از این نظر نویسنده‌ای است با چهره‌ای جسور و قاطع. گریز به تاریکی، دیگری، مردن، بئاتریس و شهرت دیرهنگام از جمله آثار ترجمه شده آرتور شنیتسلر در زبان فارسی است.

قسمتی از رمان مردن نوشته آرتور شنیتسلر:

در یکی از بعدازظهرهای بعدی تصمیم گرفت کارش را از سر بگیرد. پیش از آنکه مداد را روی کاغذ به حرکت درآورد، با کنجکاوی‌ای کمابیش موذیانه نگاهی به ماری انداخت که ببیند آیا او مانع کارش خواهد شد یا نه؟ اما ماری چیزی نگفت. سپس خیلی زود مداد و کاغذ را کنار گذاشت و کتابی بی‌اهمیت را به دست گرفت که بخواند. کتاب‌خوانی بهتر سرگرمش می‌کرد. هنوز برای کار کردن آمادگی نداشت. نخست باید می‌کوشید به مرحله‌ای برسد که زندگی در نظرش کاملاً حقیر جلوه کند، تا بعد بتواند مثل مردی فرزانه با آرامش خیال به ابدیت خاموش چشم بدوزد و آخرین وصیت خود را روی کاغذ بیاورد. البته نه مثل آدم‌های معمولی که با آخرین وصیت خود همواره ترس پنهانشان را از مردن آشکار می‌کنند. در ضمن در این سند نباید به چیزهای ملموس و مرئی‌ای پرداخته می‌شد که پس از مرگ او سرانجام روزی نابود می‌شدند. آخرین وصیت فلیکس باید یک شعر می‌بود، وداعی آرام و آمیخته به لبخند با دنیا، دنیایی که او بر آن فایق آمده بود. در این باره به ماری چیزی نگفت. ماری نمی‌توانست او را بفهمد. به نظرش می‌رسید با ماری خیلی فرق دارد. در بعدازظهرهای طولانی، وقتی ماری در حال کتاب خواندن، طبق معمول خوابش می‌برد و حلقه‌ی موهای آشفته‌اش روی پیشانی می‌افتاد، فلیکس با غروری خاص روبه‌روی او می‌نشست. وقتی می‌دید چه چیزهایی را می‌تواند از او پنهان کند، اعتمادبه‌نفسش تقویت می‌شد. در آن خانه فلیکس چه تنها شد، تنها و بزرگ.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.