جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: مسعود کیمیایی

بیوگرافی: مسعود کیمیایی زاده هفتمین روز مرداد ۱۳۲۰، در خیابان ری تهران. نامِ مسعود کیمیایی بیشتر با سینما گره خورده است. او از شاخص‌ترین فیلمسازان موج نوی سینمای ایران است که دست‌کم دو فیلم پرونده کاری او، یعنی قیصر و گوزن‌ها، فیلم‌های شاخصی در بررسی پدیده‌ی موج نوی سینمای ایران است؛ اما برای دوستداران مسعود کیمیایی، نکته جالب آنجاست که دستی بر آتش رمان‌نویسی و شعر نیز دارد. کیمیایی پس از سال‌های کودکی که در محله‌هایی همچون کوچه دردار، سقاباشی، آصف‌الدوله، خیابان عین‌الدوله و... سپری شد، از دبیرستان بدر دیپلم گرفت و در همان برهه‌ها بود که کم‌کم با محافل روشنفکری آشنا شد و جذب کتاب و نشر و مقولات هنری همچون موسیقی و به‌خصوص سینما شد. فیلمنامه‌ها و رمان‌های مسعود کیمیایی در یک نکته مخرج مشترک دارند: آن‌ها از باورها و ارزش‌هایی همچون رفاقت، جوانمردی و آرمان سخن می‌گویند؛ مفاهیمی که در آثار او، تم‌هایی تکرار شونده‌اند. قهرمانان کیمیایی در جهانی تو در تو، مبارزه می‌کنند تا جهان خواستنی خود را بنا کنند. آثار کیمیایی کرانه‌ای است میان نوعی رئالیسم اجتماعی، در کنار ذهنیتی بناشده بر پایه نوستالوژی. زبان خاص شخصیت‌های کیمیایی، حاصل شناخت او از محله‌های قدیمی تهران است. آثاری همچون جسدهای شیشه‌ای، حسد و سرودهای مخالف ارکسترهای بزرگ ندارند از دوستداشتنی‌ترین آثار نوشتاری کیمیایی است که هریک همچون آینه‌ای بازتاب‌دهنده بخشی از جهان ذهنی اوست.

قسمتی از رمان سرودهای مخالف ارکسترهای بزرگ ندارند:

باران از بعدازظهر شروع کرده بود. اول آرام بود. تند شد و بعد بادی آمد که یک لحظه توفان شد و برگ‌ها را به میان خیابان ریخت و یکی دو شاخه شکست و مردم را زیر طاقی‌ها کشاند و زود آرام شد و باران کم، از سر گرفت. ایستگاه‌های اتوبوس پر شده بود از آدم‌های خیس. فرهاد یک بارانی تازه خریده بود. در این مدت، پولی ساخته بود که هیچ‌گاه با حقوقش در یک سال مقایسه نمی‌شد. برای مونا یک لباس مارک‌دار بسته‌بندی کرده بود و می‌خواست هر چه بشود، حرف توی حرف بیاید و پیشنهاد ازدواج با فضلی را بدهد. تمام تلاشش را کرده بود که باران بر بسته‌بندی و جعبه‌ی لباس مونا نریزد و شاخه گلی سرخ که به روبان جعبه گیر داده بود، ضایع نشود. مونا از این آپارتمان در طبقه‌ی سوم یک مجتمع دنج در خیابان زرتشت که دو سال پیش رهن شده بود خیلی راضی بود. تازگی‌ها از همت خان که یک سوپری پر و پیمان داشت و از پنجره دیده می‌شد فیلم هم می‌خرید. فرهاد سر خیابان پیاده شده بود. می‌ترسید دو مسافر دیگر تاکسی خطی که سرراست به خانه‌اش می‌آمد، فشاری به جعبه‌ی لباس و گل سرخ آن بیاورند و خواستگاری عیب پیدا کند. مونا هنوز میلاد را دوست داشت و فرهاد سعی کرده بود توهم نگاه از سوراخ تابوت به آن‌ها را از خود دور کند. نسیمی مست‌کننده از میان درختان خیابان رد می‌شد و دانه‌های ریز باران مرطوبش می‌کرد و پخش می‌شد. صدای آواز قدیمی از یک پنجره‌ی آپارتمانی می‌آید. ایستگاه اتوبوس خلوت شده بود. زیر طاقی ایستگاه، دختر و پسری نشسته بودندکه آرام دعوا داشتند. فرهاد سرخوش بود. اگر مونا فضلی را قبول می‌کرد دیگر احتیاجی به نوحه‌خوانی روی قبرها نداشت. فضلی کجا و آن فوتبالیست لیگ دسته‌ی دوم کجا! کاش در و پنجره‌ساز نبود و فقط همان فوتبال بازی می‌کرد. اما فضلی مرد و محکم بود. ساده و روان بود. دروغی در کارش نبود و شنیده بود هیچ زنی در زندگی‌اش مزاحم نبوده است. فرهاد از دور، زیر باران کم، دید نزدیکی‌های خانه‌اش شلوغ است. کمی جلوتر آمد. چند اتومبیل که یکی پلیس بود تقریباً راه را بسته بودند. شاید صندوق‌های عقب را می‌گشتند. فرهاد را تمام این ده طبقه، همسایه‌ها، سوپری و خشک‌شویی و میوه‌فروشی و دکتر راد، که یک آپارتمانِ داروخانه شده را می‌گرداند، دوست داشتند. هنرمند ساکت محله بود اما همه، با تدبیرهای خاصی گفته بودند حیف از مونا.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.