جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: اریک امانوئل اشمیت
زادۀ ۲۸ مارس ۱۹۶۰ در حومۀ لیون. اشمیت از کودکی به موسیقی عشق میورزید و در نه سالگی پیانو مینواخت. اولین اثرش را در یازده سالگی نوشت و در سال ۱۹۸۶ موفق به اخذ دکترای فلسفه شد. او در جریان حادثهای که در صحرای هوگار برایش اتفاق افتاد (اشمیت در این صحرا گم شده بود، جایی که سیصد کیلومتر با نزدیکترین آبادی فاصله داشت؛ بدون آب و غذا.) احساس کرد نیرویی فوق بشری و متعالی وجود دارد که او را هدایت میکند. او میگوید در سال ۱۹۶۰ جسمم متولد شد و در صحرای هوگار بود که روح و قلبم به دنیا آمد. اریک امانوئل اشمیت، نویسندهای است که رویکردی دینی و عرفانی دارد. اشمیت به مذهب خاصی گرایش نشان نمیدهد، بلکه به فلسفۀ دین که اساس آن سرشت و فطرت انسانی است توجه دارد. خود او میگوید: «نگاه من نگاهی اومانیستی است و من بهخاطر دلایل مذهبی نیست که به سراغ ادیان رفتهام، بلکه به دلایل انسانی است و خود انسان است که مرا به سوی خود کشانده است.» او میگوید: «تلاش من این است که فاصلۀ میان آدمها، فرهنگها و ادیان را کم کنم تا بشود دیگران را هم دید.» اشمیت در بسیاری از آثارش به بازآفرینی اسطورهها میپردازد و از عهدۀ این کار نیز بهخوبی بر میآید و البته شاید هدف او آن است که با زدن نقدی به گذشتۀ بشر، انسان امروز را به قضاوت بنشاند. پرنسس پابرهنه، اولیس از بغداد، اسکار و مادام رُز، کنسرتویی به یاد یک فرشته، خرده جنایتهای زناشوهری، گلهای معرفت، نوای اسرار آمیز و انجیلهای من از جمله آثار اوست.قسمتی از کتاب اُسکار و مادام رُز نوشته اریک امانوئل اشمیت:
دست مریزاد، همه چی درست شد، من ازدواج کردم. امروز ۲۱ دسامبر است، من دارم سی ساله میشوم و ازدواج کردهام. من و پگیبلو، به عنوان دو تا بچه، تصمیمی گرفتیم که نتیجهاش بعد معلوم میشود. اما به هر حال تصور میکنم او آمادگی نداشت. دیشب را با هم گذراندیم. حدود ساعت یک صبح صدای نالۀ پگیبلو را شنیدم. این مرا از جا پراند. نکنه اشباح باشند! من به او قول داده بودم مواظبش باشم ولی حالا اشباح داشتند شکنجهاش میدادند. حتماً پگی فکر میکند که من آدم مسخرهای هستم و دیگر با من حرف نخواهد زد و حق هم دارد. بلند شدم و به طرف صدا راه افتادم. به در اتاق پگی که رسیدم او را دیدم که روی تختش نشسته و از دیدن من غافلگیر شد و ماتش برد. من هم از دیدن او تعجب کردم، زیرا به من زُل زده بود، دهانش بسته بود و صدای ناله و فریاد از جای دیگری میآمد. پس به راهم تا اتاق بعدی ادامه دادم و فهمیدم این ژامبون است که از سوزش سوختگیهایش به خود میپیچد و زوزه میکشد. این منظره لحظهای مرا دچار عذاب وجدان کرد و به یاد روزهایی افتادم که خانهمان و سگ و گربه را آتش زده و حتی ماهی قرمزهای کوچولو را کباب کرده بودم و فکر کردم این حیوانات بیچاره چقدر باید زجر کشیده باشند، اما سپس کوشیدم این خاطرات بد را از ذهنم دور کنم، گرچه ژامبون بیچاره با وجود پیوندها و پمادها و داروها هنوز درد میکشید. پس از چند لحظه ژامبون همانطور که در جای خود مچاله شده بود، دست از ناله کردن کشید. و من پیش پگیبلو برگشتم. -پس تو نبودی پگی؟ همیشه فکر میکردم تویی که شبها ناله میکنی. -من هم فکر میکردم تویی. دیگر هیچکدام به جریانی که اتفاق افتاده بود اشارهای نکردیم و فهمیدیم که از مدتها پیش هریک به دیگری فکر میکرده است. پگیبلو رنگش آبیتر شده بود و این بدان معنا بود که خیلی ناراحت است. -حالا چه کار میکنی، اسکار؟ -تو حالا چه کار میکنی پگی؟ عجیب است که دو نفر این همه نقاط مشترک و افکار و سؤالات یکسان داشته باشند.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...