عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
باکرهها/ تعلیقی روانشناختی با داستانی افسونکننده
رمان «باکرهها»، نوشتهی الکس مایکلیدس، به همت نشر آموت به چاپ رسیده است. ادوارد فوسکا قاتل است، ولی قاتلی دستنیافتنی؛ کسی که انجمن مخفی دانشجویان دختر، باعنوان باکرهها، از او حمایت میکند.
ماریانا اندروید رواندرمانگر گروهی باهوش اما آسیبدیده است. او با شنیدن خبر قتل در کالج کمبریج، بر رفتار باکرهها دقیق میشود؛ چون خودش زمانی دانشجوی همین کالج بوده و میداند که در پس تمام زیباییهایش و ورای برجکها و ساختمانهایش و زیر رسم و رسوم و آداب سنتیاش، حقیقتی شوم نهفته است.
ماریانا مصمم است به هر قیمتی جلو قاتل را بگیرد؛ حتی اگر به قیمت زندگیاش تمام شود.
در یادداشتی در نیویورک تایمز، که پیرامون این رمان نوشته شده است، میخوانیم: «بالاخره رمان بعدی الکس مایکلیدس، پس از مدتها انتظار، منتشر شد. باکرهها داستانی با فرضیههایی فریبنده و عناصر داستانی وسوسهانگیز.»
لوسی فولی درخصوص این رمان مینویسد: «یک خوانش تاریک، موزون و کاملاً گیرا با یک پیچش داستانی که هوش از سرم برد! من این کتاب را حتی از بیمار خاموش هم بیشتر دوست داشتم.»
همچنین در پابلیشر ویکلی درخصوص این رمان آمده است: «یک تعلیق روانشناختی با داستانی افسونکننده که ترکیبی است از اسطورهشناسی یونانی، جنایت و عقدههای روحی که مایکلیدس را در این نمونهداستانها به عنوان بازیگر اصلی تثبیت میکند.»
الکس مایکلیدس نویسنده و فیلمنامهنویس بریتانیایی_قبرسی، در کالج ترینیتی دانشگاه کمبریج، ادبیات انگلیسی خوانده است. او سه سال مشغول مطالعه بر رواندرمانی بوده و دو سال در یک واحد رواندرمانی محافظتشده کار کرده است. این کار مواد لازم برای نوشتن اولین رمانش، «بیمار خاموش»، را فراهم کرد و الهامبخش وی شد؛ یک تریلر روانشناختی که با بیش از یک میلیون نسخه فروش، پرفروشترین کتاب نیویورک تایمز و ساندی تایمز شد.
دومین رمان مایکلیدس، «باکرهها» در سال ۲۰۲۱ منتشر شده که داستانی جنایی و روانشناختی از یک سری قتل در کالج کمبریج است. این رمان در ژوئن ۲۰۲۱، دومین کتاب پرفروش داستانی نیویورک تایمز شد.
قسمتی از رمان باکرهها:
جنازه در مزرعهای در گوشهی بهشت پیدا شده بود؛ زمینی که از قرون وسطا بهطور سنتی حق دامداران برای چرای دام بود و یک دامدار که آن روز صبح گلهی گاوش را به چرا برده بود، آن فاجعه را کشف کرد.
ماریانا هیجان داشت و میخواست در اسرع وقت سر صحنه برسد. او برخلاف اصرارهای خشمناک زویی، اجازه نداد خواهرزادهاش همراهش برود. تصمیم داشت زویی را از چنین فاجعههایی دور نگه دارد. آن اتفاق هم قطعاً فاجعهی بزرگی محسوب میشد.
در عوض با فرِد راهی شد. فرِد هم از نقشهی تلفن همراهش برای یافتن مزرعه استفاده کرد.
در امتداد رودخانه از کالجها و چمنزارها میگذشتند و ماریانا در میان رایحهی علف، زمین و درختان تنفس میکرد و به آن اولین پاییز برمیگشت؛ پاییز چند سال قبل که به انگلستان آمده بود و گرمای مطلوب یونان را با آسمان زغالی و چمن مطلوب آنگلیای شرقی تاخت زده بود.
از همان زمان از حومهها دلهره داشت، تا آن روز. روزی که دیگر هراسی نداشت و فقط بیم بیمارگونهای حس میکرد. تمام آن مزارع و کشتزارهایی که دوستشان داشت، تام گذرگاههایی که با سباستین بر آنها قدم گذاشته بود، حالا تا ابد رو به تباهی گذاشته بودند و از آن دم دیگر مترادف عشق و خوشبختی نبودند، که معنای خون و مرگ میدادند.
بیشتر مسیر را در سکوت قدم زدند. پس از حدود بیست دقیقه، فرِد به روبهرو اشاره کرد: اونجاست.
پیشِ رویشان مزرعهای بود و جلو ورودی آن ردیفی از ماشینها قرار داشت. ماشینهای پلیس و ونهای خبرگزاری پشت سر هم در مسیر گلآلود رها شده بودند. ماریانا و فرِد از ماشینها گذشتند تا رسیدند به مأموران پلیسی که صحنه را احاطه کرده بودند و جلو ورود خبرنگاران را میگرفتند. جمع کوچکی نیز به تماشا ایستاده بودند.
ماریانا آن جمع را دید و یاد انبوه تماشاچیانی افتاد که در ساحل گرد هم آمده بودند و جنازهی سباستین را که از آب گرفته شده بود، نگاه میکردند. صورتها را به خاطر آورد، چهرههای نگرانی که نقاب بر کنجکاوی و هیجان موذیانه گذاشته بودند. خدایا، چقدر از آن جمع نفرت داشت و حال که گروه مشابهی را میدید، دلش به هم میخورد.
گفت: بیا. بریم.
اما فرِد حرکت نکرد. کمی مردد به نظر میآمد: کجا میریم؟
ماریانا به پشت سد مأموران اشاره کرد: از اون طرف.
چطوری بریم داخل؟ ما رو میبینن.
ماریانا به اطراف نگاهی انداخت: چطوره تو بری جلو و حواسشون رو پرت کنی تا من یواشکی بتونم برم داخل؟
حتماً. از پسش برمیآم.
-ایرادی نداره که نیای؟
فرِد سر تکان داد. مستقیماً به ماریانا نگاه نمیکرد: راستش رو بخوای من خون میبینم، حالم بد میشه. جنازه و این چیزها هم... ترجیح میدم همینجا منتظر بمونم.
باشه. طولش نمیدم.
موفق باشی.
تو هم همینطور.
لحظهای طول کشید تا فرِد بر اضطرابش غلبه کند. سپس به سمت مأموران پلیس رفت. با آنها مشغول صحبت شد. ماریانا هم شانسش را امتحان کرد.
به سمت نوار پلیس رفت، آن را بالا برد و از زیرش رد شد.
سپس راست ایستاد. به رفتن ادامه داد. اما فقط چند قدم برداشته بود که صدایی شنید.
-هی! داری چی کار میکنی؟
ماریانا برگشت. یکی از مأمورها خطاب به او حرف میزد.
-وایسا! کی هستی؟
پیش از آنکه ماریانا جواب بدهد، جولیان وسط پرید. از چادر فرماندهی بیرون آمد و برای مأمور دست تکان داد: طوری نیست. با منه. از همکارهاست.
مأمور پلیس با بدگمانی به ماریانا نگاه کرد، اما کنار کشید. ماریانا او را دید که روانه شد و سپس رو به جولیان کرد: ممنونم.
باکرهها را سامان شهرکی ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۳۷۸ صفحه رقعی با جلد نرم چاپ و با قیمت ۱۲۲ هزار تومان عرضه شده است.