جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
چشمانت را باز کن، گوشهایت را باز کن، به همه جا مسافرت کن/درسهای نویسندگیِ مارتین مک دونا
مارتین مک دونا، نمایشنامهنویس، فیلمنامهنویس و کارگردان سینما و تئاتر، یکی از نوابغ کم نظیر در عرصه هنرهای نمایشی است که نمایشنامهها و فیلمنامههایش زبانزد خاص و عام است. خلق درامهایی چون ملکه زیبایی لینین، مامورهای اعدام، غرب غمزده، ستوان آینیشمور، مراسم قطع دست در اسپوکن و... و فیلمنامههایی چون ششلول، در بروژ، هفت روانی و سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری کافی است تا او را نابغه هنرهای نمایشی این روزهای جهان بدانیم. در زیر چند نکته از این نویسنده و کارگردان بزرگ را پیرامون مقوله نوشتن مرور میکنیم: درست شیرجه بزن کاغذ سفیدی رو با وسواس جلوت میگذاری، روز بعد هم همون کاغذ سفید اونجاست و روز بعد و روز بعدش. پروسه نوشتن کار سختیه، هرگز هم آسون نمیشه. حتی توی سن و سال من و البته اشتیاق به نوشتن هم در تو از بین نمیره. به سرعت نوشتن و به مقداری که در توانت هست با ارزشترین تجربهست. مردم زیادی این کار رو نمیکنن، اما من مستقیم میرم سراغش. هرگز از قبل طرح کلیئی ندارم، هرگز هم برای خودم یک دستورالعمل کلی مشخص نمیکنم. همیشه میگذارم شخصیتها با همدیگه صحبت کنن. در چند روز اول، همیشه سعی میکنم شخصیتها رو تصور کنم، صداها، طرز فکرشون و این طور مسائل. اجازه میدم شخصیتها با هم وارد دیالوگ بشن و شروع کنن هر کدوم رفتار خودشون رو داشته باشن، اینطوری شخصیتها، خودشون خودشون رو میسازن و من فقط اجازه میدم قصه جلو بره. من سعی نمیکنم قصهای رو به شخصیتها تحمیل کنم. قانون کلی به کنار، حرکت دوربین به کنار وقتی که دارین مینویسین، به کارگردانی فکر نکنین. من اغلب اوقات بدون اینکه در ابتدا زیاد به اجزاء مختلف فکر کنم شروع به نوشتن میکنم. هرگز حرکتهای دوربین رو داخل فیلمنامه نمیارم. فیلمنامههایی که حرکتهای دوربین با جزئیات و چیزهایی از این دست داخلش هست، کمی برای خوندن سخته و این اطلاعات کمی نامربوطه چون زمانی که کارگردان به مرحله ساخت میرسه خودش قطعا به این چیزها فکر میکنه. اینکه این مسائل مهمه شکی نیست اما مرحله اول، گفتن یک قصه با کمک شخصیتها، دیالوگ و پیرنگه، پس توی این مرحله، دیدگاههای کارگردانی اهمیت کمتری داره. وقتی که یه فیلمنامه رو تموم کردم و از ساختش مطمئن شدم، برمیگردم و شروع میکنم برای هر پلان استوری برد کشیدن. من در جهانِ هنر یه آدمِ خود-آموختهم، بنابراین همیشه با کسانی که سعی میکنن ساختاری قوانین رو آموزش بدن با احتیاط برخورد میکنم. راستش به نظر من قانون حتمیئی وجود نداره، بخشی از دانش فیلمنامهنویسی در اثر فیلم دیدن زیاد و صحبت در مورد اونها بدست مییاد و این بسیار کمک کنندهست. من حس میکنم که چیزی باید در زمان مشخصی اتفاق بیفته چون در غیر اینصورت متن جذابی از کار در نمیاد، اما قانون مشخصی برای پیروی وجود نداره. چیزی تحتِ عنوان ساختار اکید و سختگیرانه نباید وجود داشته باشه. سفر کنین و گوش بدین اگر چیزی باشه که برای دیالوگنویسی خیلی کمکتون کنه، اون گوش کردن به صحبتهای مردمه. این خیلی مهمه. به صحبتهای آدمها گوش بدین، مردم رو ببینین درست همونطور که به سینما میرین و به صحبتهای کاراکترها گوش میدین. میتونین به یه مراسم شام برین یا توی یه اتوبوس بشینین و یا توی خیابون قدم بزنین و به صحبتهای آدمها گوش بدین و اگر امکانش هست حتی اونها رو به دقت یادداشت کنین. من از رفتن به شهرهای کوچک آمریکا و صحبت با مردم، خیلی چیزها یاد گرفتم. شیفته اینم که یه بلیت قطار یا اتوبوس بگیرم و دوست دارم به رستورانهای محلی برم و به صحبتهای مردم گوش بدم. بیشتر شخصیتهای نوشتههای من از طبقه کارگرن و ممکنه از واژههایی استفاده کنن که واژههای من نیست اما من هرگز در مورد شخصیتهام قضاوتی نمیکنم. وقتی به سفر میرم، حواسم به شهرهای کوچیک و مناظر هست. این دقیقا مسئلهایه که توی فیلمِ در بروژ اتفاق افتاد چون دوست داشتم شهر رو در قصه به مقام یه کاراکتر برسونم. و یا مثلا زمان زیادی از ما گرفته شد تا شهر محل رخداد وقایع رو در سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری پیدا کنیم. در اون زمان، من یه تصویر قوی ذهنی از اینکه این شهر کوچیک چه شکلیه داشتم و یه تصویر گنگی از جادهای که قرار بود بیلبوردها توش نصب بشه. شهر در سناریو خیلی مهم بود و به یکباره ما یافتیمش. شروع کرده بودیم شعاع ۱۰ تا ۲۰ مایلی رو گشتن و ناگهان اون جاده رو یافتیم. جادهای که قرار بود بیلبوردها توی اون نصب بشه. مسئله قلبیئه، به نوشتن ادامه بده سناریو چیزیه که از قلب شما مییاد یا مغز شما. شما به قلب یا مغز فرد دیگری برای نوشتن نیاز ندارین! یه سناریو ممکنه بخشهای دشواری داشته باشه یا شخصیتهای سختی و یا یک نکته ناشناخته عجیب، اما همه اینها بنا به یه دلیلی وجود دارن. توی این مرحله شنیدن عقیدهای که برخلاف روند فیلمنامهست کمکی به شما نمیکنه. وقتی یه چیزی تموم میشه و خودتون ازش رضایت دارین، اونموقعست که میتونین به یکی دو نفری که عقایدشون براتون محترمه بدین که بخونن. من در مورد متنهام کاملا جدیئم. میشینم و یه فیلمنامه رو به انتها میرسونم، اما تا وقتی متنم به پایان نرسیده، اون رو به کسی نمیدم، چون در درجه اول خودم باید از متن لذت ببرم. متنی که دارم روش کار میکنم به کسی نمیدم که نظرشو بگه، فقط زمانی نظرخواهی میکنم که متن به پایان رسیده و از اون رضایت دارم. در مرحله تولید هم روی فیلمنامه حساسم. البته بازیگران رو دوست دارم و پذیرای ایدههاشون هستم اما اونقدر باز نیستم که اجازه بدم فیلمنامه تغییر پیدا کنه، چرا که وقتی فیلمنامهای از من میره برای ساخت، این به معنی سالها کار کردن روی متنِ اون فیلمنامهست و هر خطش به دقت نوشته و بازبینی شده. پس در نتیجه اونقدر حواسم هست که کار به مسیری نره که یک بازیگر، صبح سر صحنه، تصمیم بگیره که دیالوگها رو عوض کنه. قطعا هیچ کلمه یا عبارت یا چیزی در متن من نیست که فکر نشده اونجا قرار گرفته باشه. حتی در مورد ریتم دیالوگها و سرعت بیانشون، اونها بر اساس تاثیر حسی بر مخاطب تنظیم شدن و این نکته مهمیه. منبع: MovieMaker *ترجمه اختصاصی برای جی مگ برای مشاهده آثار مارتین مک دونا در فروشگاه کلیک کنید
در حال بارگزاری دیدگاه ها...