جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
میراث فیلیپ راث/ زیر سایهی قد بلند پدر
رمان «میراث»، نوشته فیلیپ راث، به همت نشر گویا به چاپ رسیده است. خانوادهی راث ریشهای اروپایی داشتند و در زمان مهاجرت قرن نوزدهم اروپاییان به امریکا، به این کشور مهاجرت کرده بودند. درمیان آنها، فیلیپ در نویسندگی و ویراستاری فعالیت داشت و تا سال ۱۹۸۹ با انتشارات پنگوئن، در زمینه ویراستاری همکاری میکرد. اما وقتی نویسندگی را نیز پیشه کرد، «میراث» در زمرهی آثار مهم او شد. رمانی شش فصلی که فصلهایش بهترتیب این عناوین را داشتند: خب، نظرت چیست؟، کجایی مامان؟، آیا من زامبی خواهم شد؟، باید زندگی را از سر بگیرم، شاید اینگرید بتواند برای همیشه از من مراقبت کند و آنها مبارزه میکردند چون مبارز بودند، و مبارزه میکردند چون یهودی بودند. فیلیپ راث در این اثر خود که شاید بخشی از زندگینامهاش نیز باشد، مینویسد: «آنها ماییم، یک صف مذکر، هنوز ویران نشدهایم و خوشحالیم. در حال بالندگی از کودکی به بلوغ. این همانی این دو تصویر، صلابت مرد درون عکس و تلاشی مرد روی کاناپه، هم ممکن بود و هم محال. برای تطبیق تصویر این دو پدر، تمام قوای ذهنیام را به کار گرفتم. عذابآور بود و سردرگمکننده و با این حال، ناگهان حس کردم (یا به خودم باوراندم) که بهتمامی و با جزئیات، هر لحظهی آن روز را، روز گرفتن آن عکس را، در بیش از پنجاه سال پیش، به یاد میآورم (یا فکر میکردم به یاد میآورم)؛ حتی به این قطعیت رسیده بودم که زندگیهای ما فقط به نظر میرسد که از صافی زمان گذشته است، که همهچیز در واقع داشت همزمان با هم رخ میداد. که من، زیر سایهی قد بلند پدر، همان اندازه در باردلی حضور داشتم که در اینجا، در الیزابت با او که قامت خمیدهاش از پاهایم بلندتر نبود.»قسمتی از کتاب میراث نوشته فیلیپ راث:
بعدازظهر که از مطب دکتر میرسون برگشتیم، از هتل به کلر در لندن و برادرم در شیکاگو زنگ زدم و ماجرا را شرح دادم. تاریخی را که دکتر فعلاً برای عمل تعیین کرده به آنها اطلاع دادم و گفتم که قرار شده نظر جراح دیگری را هم بپرسیم؛ اما سرشب وقتی که نتوانستم پاستایی را که برای شام خریده بودم بخورم و بعدش از بازیهای لیگ بیسبال چیزی سر در نیاوردم، فهمیدم که تا با کسی حرف نزنم و کمی تسلا پیدا نکنم خوابم نمیبرد و حتی به حضوری در آن سوی خط تلفن هم راضی بودم. به دوستم جوانا کلارک که حدس میزدم هنوز نخوابیده است تلفن کردم. جوانا لهستانی بود و با یک مرد امریکایی ازدواج کرده بود. برای زندگی به پرینستون آمد، الکلی شد و از شوهرش طلاق گرفت. ویران شد اما بهبود یافت و احتمالاً بیشتر از همهی دوستانم در زندگیاش رنج کشیده بود اما در عین حال خیلی شوخ بود و حرفهایش اسباب تفریحم میشد: من با حرفهای تندم گند میزنم به روزت، غصههام رو خالی میکنم روی سرت، با اون انگلیسی دستوپا شکستهم جوکهای احمقانه میگم و تو فقط یه کم گپ اروپای شرقی میخوای. خب، هیچی مجانی نیست. بعضی لهستانیها جد اندر جد دیوانهاند و من یکی از اونام. البته بیآزار. همان آغاز جنگ در سپتامبر ۱۹۳۹ پدرش به دست آلمانیها کشته شده بود. یکبار که در خلال یک سفر از نیویورک به فیلادلفیا فرصت کوتاهی پیش آمد تا در پرینستون با هم شام بخوریم؛ گفت: «من اصلاً پدرم رو یادم نمیآد.» آن موقع در دانشگاه پنسیلوانیا تدریس میکردم. در آن سالها معمولاً هر وقت سوار ماشین جوانا میشدم که آمده بود تا من را از ایستگاه قطار سوار کند نیمهمست بود. حین رانندگی دربارهی گرومبروویتس، ویتکیویتس، شالزو کونویکی پُرچانگی میکرد. حرفهایش بهطرز نگرانکنندهای پُر از اغراق و فرافکنی و مطالب آموزنده بود و برای من خالی از جذابیت نبود، با تمام اینها همینطور که در جادهی پرینستون پیچ و تاب میخوردیم او در مورد پدرش هوشیارانه و با جزئیات حرف میزد: او در نبرد ورشو توی سنگر تیر خورد. بعد همسنگر یهودیاش، اون رو از توی سنگر بیرون آورد. در لحظه نمرده بود. در بیمارستان از خونریزی مُرد. -چند سالش بود؟ -خیلی جوان بود. سی و هفت سالش بود. -بنابراین هیچ خاطرهای ازش نداری؟ -من خیلی کوچیک بودم. نه. هیچی. میراث با ترجمه بنفشه میرزایی در ۲۴۰ صفحه رقعی با جلد نرم چاپ و با قیمت ۳۶ هزار تومان روانه کتابفروشیها شده است.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...