جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: چگونه تصمیم میگیریم
«چگونه تصمیم میگیریم» عنوان کتابی است نوشتهی جونا لِرِر. وقتی این کتاب را مطالعه میکنید، شما هم مانند بسیاری از مردم، با پی بردن به نقش پررنگ هیجانات و احساسات، در تصمیمگیریهای مهم، شگفتزده خواهید شد. احتمالاً برای شما هم جالب است که بدانید رعایت اخلاقیات انسانها، ناشی از هیجان است، نه منطق! با دیدن آزمایشها و بازیهای مختلف ذهنی، متقاعد میشوید که تاکنون به مغز منطقی خود، بیشتر از توان واقعی آن، اعتماد کردهاید و اکنون وقت آن رسیده که پای احساسات را (بهعنوان تصمیمگیرندهی نهایی) به انتخابهای مهم زندگی خود، باز کنید. جملهی مشهوری به سنکا (فیلسوف و نمایشنامهنویس روم قدیم) منسوب است که میگوید: «شما همان انتخابهایتان هستید»، بدین مضمون که انتخابهای شما، معرف خوبی برای شما هستند. اگر کسی به انتخابهای زندگی اینگونه نگاه کند، حساسیت و توجه بسیاری به انتخابهای پیش رو خواهد داشت. آیا به نظر شما هم انتخابهای انسان تا این اندازه مهم تلقی میشوند؟ آیا آنقدر فرصت دارید که به تمام انتخابهای زندگی، به اندازهی کافی، توجه کنید؟ شاید شما هم مثل بسیاری از مردم، انتخابهای مختلف زندگی را اولویتبندی میکنید و آنها را در مرتبههای متفاوت قرار میدهید. شاید فکر میکنید برخی از انتخابها مهمتر هستند و باید بهخوبی به آنها فکر و بررسیشان کرد. احتمالاً به خاطر اهمیت بالای این انتخابها، تلاش میکنید که تمام منطق خود را به کار بگیرید تا عملکرد بهتری در زمان انتخاب داشته باشید و اما در طرف مقابل، احتمالاً برخی انتخابهای کماهمیتتر را بهسادگی بر عهدهی احساسات و هیجانات ذهنی میگذارید که اگر هم انتخاب خوبی از آب در نیامد، غرامت سنگینی نداشته باشد. شاید خوشحال باشید که با این ترفند، هم انتخابهای مهم را از فیلترهای ذهن منطقی عبور دادهاید و هم به بهانهی تصمیمگیری در انتخابهای کماهمیت، خوراک مناسبی برای ذهن احساسی خود فراهم میکنید تا برای حفظ ظاهر هم که شده، «بگذاریم که احساس هوایی بخورد»! دن آریلی، استاد مشهور روانشناسی و اقتصاد رفتاری که نویسندهی کتابهای پرفروشی مانند «نابخردیهای پیشبینیپذیر» و «پشت پردهی ریاکاری» است، دربارهی این کتاب میگوید: «جونا لرر بسیار استادانه، علم عصبشناسی، ورزش، جنگ، روانشناسی و سیاست را در هم میآمیزد و حکایت جذابی از تصمیمگیری انسان ارائه میکند. او در این مسیر، ما را خردمندتر میسازد».قسمتی از کتاب چگونه تصمیم میگیریم:
شما روی پل عابرپیاده بالای یک ریل قطار ایستادهاید. شما واگنی را میبینید که از کنترل خارج شده و با سرعت به سمت پنج کارگر میرود که ریل را تعمیر میکنند. اگر واگن متوقف نشود، تمام پنج کارگر را خواهد کشت. در کنار شما یک مرد خیلی درشت اندام ایستاده است که به نرده تکیه داده و نزدیک شدن واگن به سمت مردان را تماشا میکند. اگر بدون اینکه متوجه شود، به آن مرد نزدیک شوید و او را هل مختصر بدهید، روی ریل در مسیر واگن خواهد افتاد و چون جثه خیلی بزرگی دارد، باعث توقف واگن شده و جلوی کشته شدن پنج کارگر در حال تعمیر را خواهد گرفت. آیا شما آن مرد را از بالای پل عابر پرت میکنید؟ یا اجازه میدهید آن پنج کارگر کشته شوند؟ این حقایق بیرحمانه، مانند سناریوی قبلی است: یک نفر باید بمیرد تا پنج نفر زنده بمانند. اگر تصمیمات اخلاقی کاملاً منطقی بودند، پس شخص میبایست در هر دو موقعیت، یکسان عمل میکرد، چه هل دادن مردی از بالای پل و چه تغییر مسیر واگن؛ اما تقریباً هیچکس نمیخواهد فعالانه شخص دیگری را روی ریل پرت کند. تصمیم شما همان نتیجه را دارد؛ اما یکی اخلاقی محسوب شده و دیگری قتل است. گرین استدلال میکند که هل دادن مرد بالای پل، نادرست احساس میشود؛ چون کشتن مستقیم است: شما از بدن خود برای صدمه زدن به بدن او استفاده میکنید. او آن را موقعیت اخلاقی شخصی مینامد، چون مستقیماً درگیر با شخص دیگری است؛ اما وقتی شما فقط واگن را به سمت ریل دیگری هدایت میکنید، مستقیماً به شخص دیگری صدمه نزدهاید و شما فقط چرخهای واگن را تغییر مسیر دادهاید؛ مرگ حاصله، غیر مستقیم به نظر میرسد. در این مورد، این یک تصمیم اخلاقی غیر شخصی است. چیزی که این آزمایش ذهنی را خیلی جالب میکند، این است که در مغز تمایز مبهمی برای اخلاق وجود دارد (مثل تفاوت بین تصمیمات شخصی و غیر شخصی). مهم نیست در چه فرهنگی زندگی میکنید، یا به چه دینی معتقد هستید؛ دو سناریوی مختلف واگن، الگوهای متفاوتی را فعال میکند: در سناریوی اول وقتی از آزمایششونده برای تغییر مسیر واگن سؤال شد، ساختار تصمیمگیری منطقی فعال شد. شبکهای از نواحی مختلف مغز، گزینههای مختلف را برآورد کرد و حکم نهایی را به سمت قشر پیشانی فرستاد و شخص بهطور واضح گزینهی برتر را انتخاب کرد. مغز بهسرعت فهمید که بهتر است یک نفر کشته شود تا پنج نفر. اما وقتی از آزمایششونده برای هل دادن مرد روی پل سؤال شد، شبکهی دیگری از نواحی مغز فعال شد. این لایههای مادهی خاکستری، مسئول تفسیر افکار و احساسات دیگران هستند. در نتیجه، آزمایششونده بهطور خودکار تصور میکرد که مرد بیچاره چه حسی خواهد داشت، وقتی او را به سوی مرگ روی ریلهای قطار پرت میکنیم. آزمایششونده بهوضوح مغز آن مرد را شبیهسازی میکند و نتیجه میگیرد که هل دادن او یک جنایت بزرگ است، حتی اگر جان پنج نفر دیگر نجات پیدا کند. شخص نمیتواند این تصمیم را توجیه کند (وکیل درونی با این تناقض، گیج میشود)، اما یقین به نادرستی این عمل، سست نمیشد. هل دادن یک مرد از روی پل، فقط نادرست احساس میشود.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...