جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: چرند و پرند

معرفی کتاب: چرند و پرند «چرند و پرند» عنوان کتابی است از علی اکبر دهخدا. علی اکبر دهخدا در ۱۲۹۷ ق در تهران دیده به جهان گشود. پدرش خان‌باباخان نام داشت و از ملاکان میانه‌حال در قزوین بود. او علایقش را رها کرد و ساکن تهران شد. وقتی علی اکبر ده ساله بود، پدرش از دست رفت، اما مادرش به تحصیل فرزندش توجه داشت. او را به مدرسه‌ی حاج شیخ هادی فرستاد. استادش در این مدرسه غلامحسین بروجردی نام داشت، که مردی وارسته بود و به زبان عربی و علوم دینی آموزش می‌داد. پایه‌ی سواد دهخدا توسط این معلم استحکام یافت، بعدها او به مدرسه علوم سیاسی راه یافت، که در آنجا معلم ادبیاتش محمد حسین فروغی، مدیر و بنیان‌گذار مجله تربیت، و پدرش، محمدعلی فروغی (ذکاءالملک)، بود. خانه‌ی دهخدا دیوار به دیوار منزل حاج شیخ هادی نجم‌آبادی بود و همین باعث بهره‌گیری از این روحانی عالی‌قدر و روشن‌اندیش بود. در مدرسه‌ی علوم سیاسی، زبان فرانسه را فرا گرفت؛ اگرچه وقتی به همراه معاون‌الدوله غفاری، که سفارت بالکان را گرفته بود راهی وین شد توانست زبان فرانسه خود را تکمیل کند. اقامتش در اروپا حدوداً سه سال طول کشید. در بازگشت به ایران، که مقارن با جنبش مشروطه بود، به جرگه‌ی همکاران میرزا جهانگیر خان و قاسم خان پیوست و از کسانی بود که در انتشار روزنامه صور‌اسرافیل نقش اساسی داشت. نخستین شماره‌ی این روزنامه در ۱۷ ربیع الاخر ۱۳۲۵ ق و شماره ۳۲ آن در ۲۲ جمادی الاولی ۱۳۲۶ ق منتشر شد. بسیاری بر این باورند که جذاب‌ترین بخش این روزنامه ستونی فکاهی بود که با عنوان «چرند و پرند» و به امضای «دخو» منتشر می‌شد. «دخو» نام مستعار دهخدا بود. شیوه‌ی نگارش این مطالب تا آن زمان در ادبیات فارسی نظیر نداشت و باعث پیدایی مکتب جدیدی در دنیای روزنامه‌نگاری در ایران و نشر معاصر فارسی شد. دهخدا در این ستون با زیرکی مطالب انتقادی و سیاسی را با روش طنز منتشر می‌کرد. مطالب «چرند و پرند» خیلی زود در میان مردم جای باز کرد و خوانندگان بسیار یافت. پس از به توپ بسته شدن مجلس و کشته شدن میرزا جهانگیرخان، وی همراه عده‌ای از آزادیخواهان، به تبعید راهی اروپا شد. او در پاریس معاشر علامه محمد قزوینی شده و از آنجا به سوئیس رفت و در ایوردن سه شماره دیگر از صور اسرافیل را منتشر کرد. بعد از سوئیس راهی استانبول شد، از آنجا با همراهی گروهی از ایرانیان مقیم این شهر دست به انتشار روزنامه‌ای به اسم سروش زد که در پانزده شماره منتشر شد. پس از فتح تهران توسط مجاهدان، وی از تهران و کرمان به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب شد. در دوران جنگ جهانی اول، وی گوشه انزوا گرفت و مقیم چهارمحال بختیاری شد. پس از جنگ به تهران باز آمد. مدتی به مشاغل دولتی پرداخت. چندگاهی رئیس دفتر وزیر معارف، مدتی رئیس تفتیش وزارت عدلیه، بعد رئیس مدرسه‌ی عالی علوم سیاسی و بالأخره ریاست مدرسه عالی حقوق و علوم سیاسی را برعهده گرفت. پس از آن، از همه‌ی امور کناره جست و یکسر وقت خود را در راه خدمات علمی، ادبی و فرهنگی نهاد.

قسمتی از کتاب «چرند و پرند»:

اگرچه دردسر می‌دهم، اما چه می‌توان کرد، نشخوار آدمیزاد حرف است. آدم حرف هم که نزند دلش می‌پوسد. ما یک رفیق داریم اسمش دمدمی است. این دمدمی حالا بیشتر از یک سال بود موی دماغ ما شده بود که کبلائی تو که، هم از این روزنامه‌نویس‌ها پیرتری هم دنیا دیده‌تری هم تجربه‌ات زیادتر است، الحمدلله به هندوستان هم که رفته‌ای، پس چرا یک روزنامه نمی‌نویسی. می‌گفتم عزیزم، دمدمی، اولاً همین تو که الان بامن ادعای دوستی می‌کنی آن وقت دشمن من خواهی شد. ثانیاً از این‌ها گذشته حالا آمدیم روزنامه بنویسیم بگو ببینیم چه بنویسیم. یک قدری سرش را پایین می‌انداخت، بعد از مدتی فکر، سرش را بلند کرده می‌گفت چه می‌دانم از همین حرف‌ها، که دیگران می‌نویسند؛ معایب بزرگان را بنویس. به ملت، دوست و دشمنش را بشناسان. می‌گفتم عزیزم، والله بالله اینجا ایران است. در اینجا این کارها عاقبت ندارد. می‌گفت پس یقین، تو هم مستبد هستی پس حکماً تو هم بله... وقتی این حرف را می‌شنیدم می‌ماندم معطل برای اینکه می‌فهمیدم همین یک کلمه تو هم بله... چقدر آب بر می‌دارد. باری چه دردسر بدهم، آن‌قدر گفت گفت گفت تا ما را به این کار واداشت. حالا که می‌بیند آن روی کار بالاست دست و پایش را گم کرده تمام آن حرف‌ها یادش رفته. تا یک فراش قرمزپوش می‌بیند دلش می‌تپد. تا به یک ژاندارم چشمش میفتد رنگش می‌پرد. هی می‌گوید امان از همنشین بد! آخر من هم به آتش تو خواهم سوخت. می‌گویم عزیزم من که یک دخو بیشتر نبودم، چهار تا باغستان داشتم باغبان‌ها آبیاری می‌کردند انگورش را به شهر می‌بردند کشمش را می‌خشکاندند. فی‌الحقیقه من در کنج باغستان افتاده بودم توی ناز و نعمت همان‌طور که شاعر علیه‌الرحمه گفته: نه بیل می‌زدم نه پایه / انگور می‌خوردم در سایه درواقع تو این کار را روی دست من گذاشتی. به قول تهرانی‌ها تو مرا رو بند کردی. تو دست مرا توی حنا گذاشتی. حالا دیگر تو چرا شماتت می‌کنی، می‌گوید: نه، نه، رشد زیادی مایه جوانمرگی است. می‌بینم راستی راستی هم که دمدمی است. خب عزیزم، دمدمی، بگو ببینم تا حالا من چه گفته‌ام که تو را آن‌قدر ترس برداشته است؟ می‌گوید قباحت دارد. مردم که مغز خر نخورده‌اند. تا تو بگویی «ف» من می‌فهمم فرحزاد است. این پیکره که تو گرفته‌ای معلوم است آخرش چه‌ها خواهی نوشت. تو بلکه فردا دلت خواست بنویسی پارتی‌های بزرگان ما از روی هواخواهی روس و انگلیس تعیین می‌شوند. تو بلکه خواستی بنویسی بعضی از ملاهای ما حالا دیگر از فروختن موقوفات دست برداشته به فروش مملکت دست گذاشته‌اند. تو بلکه خواستی بنویسی در قزاقخانه صاحب منصبانی که برای خیانت به وطن حاضر نشوند مسموم (در اینجا زبانش تپق می‌زند لکنت پیدا می‌کند و می‌گوید) نمی‌دانم چه چیز و چه چیز و چه چیز، آن وقت چه خاکی به سر بریزم. چطور خودم را پیش مردم به دوستی تو معرفی کنم. خیر خیر، ممکن نیست. من عیال دارم، من اولاد دارم، من جوانم. من در دنیا هنوز امیدها دارم. می‌گویم عزیزم، اولاً دزد نگرفته پادشاه است. ثانیاً من تا وقتی که مطلبی را ننوشته‌ام کی قدرت دارد به من بگوید تو. خیال را هم که خدا بدون استفتاء از علما آزاد خلق کرده. بگذار من هر چه دلم می‌خواهد در دلم خیال بکنم، هر وقت نوشتم آن وقت هر چه دلت می‌خواهد بگو. من اگر می‌خواستم هر چه می‌دانم بنویسم تا حالا خیلی چیزها می‌نوشتم مثلاً می‌نوشتم الان دو ماه است که یک صاحب منصب قزاق که تن به وطن‌فروشی نداده بیچاره از خانه‌اش فراری است و یک صاحب منصب خائن با بیست نفر قزاق مأمور کشتن او هستند.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.