جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: پدرخوانده
شاهکاری است از ماریو جیانلوییجی پوزو که هم رمان و هم فیلمی که فرانسیس فورد کاپولا بر اساس آن ساخت، در تاریخ ادبیات و سینما جاودانه و ماندگارند. رمان با جملهای از بالزاک آغاز میشود: "در پس هر ثروتی جنایتی نهفته است" دون کورلئونه ملقب به پدر خوانده، درست است که نامش با مافیا و خونریزی و اقدامات خلافکارانه گره خورده، اما مفهوم خانواده برای او از تقدیس بالایی برخوردار است. پدرخوانده از سوی دیگر در غیاب دستگاه قضاوتی که عدالت واقعی را اجرا کند، به پناهگاه و تکیه گاه مردم آسیب دیده از چنگ عدالتِ مضحکِ اجتماعی تبدیل شده، به گونهای که حتی در روز برگزاری مراسم عروسی دخترش نیز مشغول رسیدن به پروندههای دادخواهانهی مردم است. رمان پدرخوانده تقریبا در لیست تمامی منتقدان ادبی حضور پررنگ و پرقدرتی در میان جاودانههای ادبیات دارد.در قسمتی از رمان پدرخوانده میخوانیم:
آمریگو بوناسرا در دادگاه جنایتی شمارهی سه نیویورک به انتظار عدالت نشست، به انتظار انتقام از مردانی که آنطور بیرحمانه به دخترش آسیب رسانده بودند، چون سعی کرده بودند به او تجاوز کنند. قاضی، مردی هیکلدار، آستینهای ردای سیاهش را بال زد، گویی میخواست با دو جوانی که پشت نیمکت ایستاده بودند در بیفتد؛ صورتش سرد از نفرت و قدرت بود. در این میان یک چیز سرجایش نبود. آمریگو بوناسرا آن را حس میکرد، اما نمیفهمید چیست. قاضی با تندی گفت: شماها مانند بدترین مجرمان رفتار کردید. آمریگو بوناسرا با خودش گفت: البته، البته، مانند حیوانات، حیوانات. دو جوان، با صورتهای تازه اصلاح کرده و موهای براقشان حالتی شرمنده به خود گرفتند و سرشان را به نشانهی شرمساری پایین انداختند. قاضی ادامه داد: شماها مثل حیوانات وحشی رفتار کردید و شانس آوردید که به آن دختر بیچاره تجاوز جنسی نکردید، وگرنه بیست سال حکم زندان بهتان میدادم. قاضی مکثی کرد. زیرکانه، چشمهایش را در پشت ابروهای قهوهای رنگ پرپشتش به آمریگو بوناسرا دوخت که صورتش درهم رفته بود و سپس به سمت پوشهی گزارشها در جلویش پایین انداخت. اخمی کرد و گویی که خلاف میل طبیعیاش راضی شده، شانههایش را بالا انداخت. دوباره به حرف آمد و گفت: اما به خاطر جوانیتان، به خاطر نداشتن سابقه، به خاطر خانوادههای خوبتان و به خاطر اینکه قانون به دنبال انتقام نیست، شما را به سه سال زندان تعلیقی محکوم میکنم. این تنها تجربهی چهل سالهی آمریگو بوناسرا در برگزار کردن عزاداری حرفهای بود که از بروز خشم و نفرت بر چهرهاش جلوگیری کرد. دختر جوان زیبایش هنوز در بیمارستان بود، با فکی شکسته که به وسیلهی سیم نگه داشته شده بود. حالا این دو حیوان آزاد میشوند؟ همهاش یک بازی بود. او والدین خوشحال را تماشا کرد که بچههای عزیزشان را در آغوش گرفتند. آه، همهی آنها خوشحال و خندان بودند... بغض و نفرت گلوی بوناسرا را فرا گرفت. دندانهایش را به هم فشرد. دستمال جیبی سفیدش را بالا آورد و روی لبانش گذاشت. هنگامی که دو جوان راحت از پشت سرش رد شدند، چنین حالتی داشت. آنها با اعتماد به نفس و بیخیال رد شدند، لبخند زنان و بدون اینکه حتی نگاهی به او بیندازند. بدون اینکه کلامی بگوید اجازه داد بگذرند و دستمال نوی سفید را بر دهانش فشرد. حالا والدین آن حیوانات آمدند. دو مرد و دو زن هم سن و سال خودش، اما با سر و وضع و ظاهری بیشتر آمریکایی. آنها به او با شرم نگاهی انداختند، اما در نگاهشان چیز عجیب دیگری نیز بود، حس پیروزی! بوناسرا بالاخره اختیازش را از دست داد. به سمت آنها خم شد و با صدای شکسته فریاد زد: شما گریه خواهید کرد همونطور که من گریه کردم. من شما رو به گریه میاندازم همون طور که بچههاتون منو به گریه انداختند. دستمال حالا روی چشمانش بود. وکلا موکلانشان را مانند یک گروه درهم تنیدهی کوچک به جلو راندند: دو مرد جوان در محاصرهی آنها، گویی به قصد مراقبت از والدینشان به عقب خیره شده بودند که یک مامور تنومند با سرعت جلو آمد و راه خروج ردیف بوناسرا را سد کرد، هر چند نیازی نبود. آمریگو بوناسرا در تمام طول زندگیاش در آمریکا به نظم و قانون اعتقاد داشت و این به نفعش نشده بود. با اینکه مغزش مملو از نفرت و رویای خرید یک اسلحه و کشتن آن دو جوان بود و فکر این کار تا جمجمهاش نفوذ کرده بودف به همسر هنوز گیجش رو کرد و توضیح داد: اونها ما رو به مسخره گرفتند. زن مکثی کرد و سپس بدون اینکه از عولقب جوابش ترسی به خود راه دهد گفت: برای اجرای عدالت باید جلوی دون کورلئونه زانو بزنیم...
در حال بارگزاری دیدگاه ها...