جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: ولگردهای دارما

معرفی کتاب: ولگردهای دارما جک کراوک نه تنها خالق سبکی نوین در نوشتار بود، بلکه با آثارش تاثیر شگفتی بر زندگی مخاطبانش نیز گذاشت؛ از جیمز موریسون و باب دیلن آوازه خوان گرفته تا جانی دپ بازیگر و چارلز بوکوفسکی نویسنده، از جنبش دانشجویی ۱۹۶۸ امریکا گرفته تا دانشجویان عاصی آلمان و فرانسه، خیل عظیمی از جوانان از آثار او متاثر شدند. نوشتار خود به خودی کراواک مثل بداهه‌نوازی جَز است، پُرشور و برانگیزاننده. شهرت او مدیون انتشار رمان "در جاده"‌اش است؛ رمانی درباره‌ی سفرهای جاده‌ای‌اش به همراه نیل مسدی که ظرف دو هفته نوشته شد. نیل کسدی همان کسی بود که کراوک را بیشتر با دنیای زیرزمینی امریکا آشنا کرد، پسرکی آنارشیست که بخشی از نوجوانی‌اش را در دارالتادیب گذرانده بود، آن هم بخاطر سرقت ماشین! ولگردهای دارما متعلق به دوره‌ی بودیستی کراوک است، تحت تاثیر دوست شاعرش، گری اسنایدر، که در رمان با نام جافی رایدر ظاهر می‌شود. حضور نیل کسدی (کادی) در این رمان کمرنگ است، اما فصل درخشانی از رمان به خودکشی ناتالی جکسون (رُزی)، عشق بزرگ کسدی پرداخته. جک کراوک در کنار ویلیام باروز و آلن کینزبرگ مثلث نسل بیت را تشکیل می‌دهد؛ نسلی که گذشته از دستاورد عظیم ادبی‌اش، دست کم برای دو دهه تاثیر بسیاری بر فضای اجتماعی، فرهنگی و سیاسی امریکا و اروپا گذاشت.

قسمتی از کتاب:

حالا یک تاخیر عجیب دیگر هم داریم، به خاطر مستر مورلی که می‌خواست ببیند یک فروشگاه باز در بریج پرت پیدا می‌کند که کیسه خوابی ازش بخرد، یا لااقل یک کاور کرباس یا برزنتی، که برای خوابِ امشب در ارتفاع نُه هزار پایی به کارش بیاید یا نه؛ آخر دیشب که در ارتفاع چهار هزار پایی آنقدر سرد بود، امشب در ارتفاع نُه هزار پایی دیگر خیلی سردتر می‌توانست باشد. در همین حین، تا مورلی برگردد، من و جافی هم منتظر ماندیم، نشسته زیر آفتاب گرم ده صبح، روی چمن مدرسه در حال تماشای ترافیک مختصر بزرگراه نه چندان شلوغ؛ و رفتیم توی کار تماشای بخت سرخپوستی جوان برای اتو استاب زدن به سمت شمال. گرم بحث درباره‌ی او بودیم: این چیزیه که باهاش حال می‌کنم، مفت سواری، احساس آزادی؛ فکرش رو بکن که سرخپوست هم باشی و اون وقت این کارها رو هم انجام بدی. اسمیت نکبتی، بزن بریم سر صحبت رو باهاش باز کنیم و براش آرزوی موفقیت کنیم. سرخپوست زیاد معاشرتی نبود، اما غیر دوستانه هم نبود رفتارش، بهمان گفت که توی آن بزرگراه ۳۹۵ زمان برایش بگی نگی کند می‌گذرد. برایش آرزوی موفقیت کردیم. توی این شهر فسقلی، هنوز سر و کله‌ی مورلی پیدا نشده بود. -الان داره چی کار می‌کنه؟ داره یه مغازه‌دار رو از تخت‌خوابش می‌کشه بیرون؟ آخرش مورلی پیداش شد و گفت چیزی پیدا نمی‌شود اینجا و تنها کاری که می‌شود کرد، قرض دادنِ یک جفت پتو از کلبه‌ی کنار دریاچه است. نشستیم توی ماشین، چند صد یارد بزرگراه را برگشتیم پایین و پیچیدیم به سمت جنوب، سمت ارتفاعات یکسر برفی درخشان، زیر آسمان آبی. در تواین لیکز زیبا راندیم و رسیدیم به کلبه‌ی دریاچه که مهمانخانه‌ای چوبی و بزرگ و سفید بود. مورلی رفت تو و برای کرایه‌ی یک شبه‌ی پتوها پنج دلار پیاده شد. زنی در آستانه‌ی در دست به کمر ایستاده بود و سگ‌ها پارس می‌کردند. جاده خاکی بود، جاده‌ای غبار آلود، اما دریاچه آبی و پاک. انعکاس صخره‌ها و تپه‌ها را می‌شد به وضوح درش دید. جاده در دست تعمیر بود و می‌توانستیم غبار زردی را که ازش بلند می‌شد ببینیم و مجبور بودیم جاده‌ی دریاچه را کمی پیاده برویم و بعد هم از نهری در انتهای دریاچه بگذریم و بالاتر از میان بوته‌های در هم تنیده هم عبور کنیم و بالاترش کوره راه شروع میشد. ماشین را پارک کردیم و دم و دستگاه‌مان را آوردیم بیرون و زیر آفتابِ گرم سر و سامانی به بار و بندیلمان دادیم. جافی چیزهایی توی کوله‌ام گذاشت و بهم گفت یا باید آنها را بیاورم یا بپرم توی دریاچه. جافی خیلی جدی و لیدرمآب بود و این از هر چیز دیگری بیشتر خیالم را راحت می‌کرد. بعد با جدیتی کودکانه رفت توی جاده خاکی و با کلنگ دایره‌ی بزرگی کشید و شروع کرد به کشیدن چیزهایی توی دایره. -اون چیه؟ دارم یه ماندالای سحرآمیز می‌کشم که نه فقط توی کوهنوردی بهمون کمک می‌کنه، که بعد از چند تا نشون و دعا می‌تونم آینده رو هم پیش‌بینی کنم. -حالا چی هست این ماندالا؟ ماندالا یه سری طرح‌های بودیستی‌یه که همیشه دایره‌هایی‌ان که توشون با چیزها پر شده، دایره نیستی رو بازنمایی می‌کنه و چیزهایی هم که توشن، وهم رو ببین. گاهی میشه رو سر یه بودیساتوا دید که یه ماندالا نقاشی شده و از اون می‌تونی تاریخ اون بودیستا رو بگی. در اصل تبتیه. من کتانی تنیس پوشیده بودم و حالا کلاه کوهنوردی‌ام را هم درآوردم و برای طول روز گذاشتم سرم، کلاهی که جافی داده بود بهم، یک کلاه بره فرانسویِ سیاه و کوچک که کجکی و سرخوشانه گذاشته بودم سرم و کوله‌ام را هم انداختم پشتم و آماده‌ی حرکت شدم. با کفش‌های کتانی و کلاهِ بره، بیشتر احساس یک بوهمی را داشتم تا یک کوهنورد...

واحد خبرگزاری موسسه گسترش فرهنگ و مطالعات
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.