جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: ناطور دشت

معرفی کتاب: ناطور دشت رمانی است از جی دی سلینجر نویسنده‌ی عجیب و غریب آمریکایی! هولدن کالفیلد شخصیت مرکزیِ نوجوان این رمان بعدها بدل به یکی از ماندگارترین شخصیت‌های ادبیات آمریکا شد. هولدن که در مدرسه‌ی شبانه‌روزی پنسی تحصیل می‌کند، به دلیل ضعف درسی‌اش و مردود شدن در چهار درس از پنج درس، از دبیرستان اخراج می‌شود و باید به خانه خود در نیویورک بازگردد. تمام ماجراهای داستان طی مدت بازشت او از مدرسه به خانه‌اش رخ می‌دهد. او که می‌خواهد تا رسیدن نامه‌ی اخراجش به خانواده و عادی شدن اوضاع به خانه بازنگردد، مدتی را سرگردان سپری می‌کند و در نیویورک پرسه می‌زند.

قسمتی از کتاب:

اگه واقعا بخواین بدونین، اولین چیزی که به ذهنتون می‌رسه اینه که کجا به دنیا اومدم و بچگی نکبتی‌م رو کجا گذروندم. بابا و مامانم قبل از من کارشون چی بود و از چرت و پرت‌ها که آدمو یاد دیوید کاپرفیلد میندازه. ناطور اما خب راستش نمی‌خوام وارد جزئیات بشم. آخه اولا این مزخرفات خسته‌م می‌کنه، دوما اگه از مسائل شخصی‌شون بگم، خون به پا می‌کنن. خیلی حساسن، به خصوص بابام. خیلی هم مهربون و زود رنج تشریف دارن. از اینا گذشته اصلا نمی‌خوام همه‌ی زندگیمو از سیر تا پیاز براتون تعریف کنم. فقط درباره‌ی اون اتفاقی که کریسمس پارسال برام افتاد و باعث شد بیام اینجا و بزنم به سیم آخر، حرف می‌زنم. منظورم اینه که تموم اون چیزی که درباره‌ی دی بی گفتم همین بود. دی بی برادرمه و حالا توی هالیوود زندگی می‌کنه که زیاد هم از این خراب شده دور نیست. آخر هفته‌ها سری به خونه می‌زنه. شاید دفعه بعدی که خواستم برم خونه، اون منو برسونه. تازگی‌ها یه جگوار خریده. از اون ماشین‌های کوچیک انگلیسی که فقط بیست مایل در ساعت سرعت داره. چهار هزار دلار براش آب خورده. الان خیلی پولدار شده. اون اوایل جیبش خالی بود. وقتی اینجا بود، یه نویسنده‌ی معمولی بود. یه مجموعه داستان کوتاه داشت به اسم ماهی قرمز پنهان که حتما به گوشتون خورده. بهترینش همون ماهی قرمز پنهان بود. درباره‌ی پسربچه‌ی کوچولویی بود که نمی‌ذاشت کسی به ماهی قرمزش نگاه کنه چون با پول خودش اونو خریده بوده. حالا رفته هالیوود و خودشو حروم کرده. از چیزی که بدم میاد، همین سینماست. دوس ندارم کسی اصلا درباره‌ی سینما و فیلم بام حرف بزنه.

ناطور

می‌خوام از روزی شروع کنم که از دبیرستان پنسی زدم بیرون. پنسی یه مدرسه‌س توی آگرزتاون پنسیلوانیا. شاید اسمشو شنیده باشید. اگه هم اسمش به گوشتون نخورده، حتما دیگه تبلیغاتشو دیدین. توی هزارتا مجله آکگهی می‌زنن و همیشه هم عکس یه پسر زبر و زرنگه که داره با اسب از روی حصار می‌پره. انگار که آدم توی پنسی هیچ کاری نداره الا چوگان بازی. تا حالا یه بار هم محض رضای خدا یه اسب اون طرفا ندیدم. همیشه زیر عکس پسر اسب سوار هم نوشته: ما از سال ۱۸۸۸ تا حالا بچه‌های روشنفکر و مفیدی تحویل جامعه داده‌ایم. ارواح عمه‌شون. بچه‌های پنسی زیاد فرقی با بچه‌های مدرسه‌های دیگه ندارن. منم بچه‌ی روشنفکر و مفیدی اون حول و حوش ندیدم. حالا شاید یه دو نفری هم بودن. اونا هم احتمالا قبل از اینکه بیان پنسی، همینطوری بودن. خلاصه اون روز، شنبه قرار بود پنسی با تیم فوتبال مدرسه‌ی ساکسون هال بازی کنه. اون وقتا مسابقه با ساکسون هال مثل بمب صدا می‌کرد. آخرین بازی سال بود و اگه پنسی نمی‌برد، کفر همه بالا میومد. یادم میاد اون روز بعد از ظهر درست نوک تپه‌ی تامسون کنار توپی که یادگار جنگ‌های استقلال آمریکا بود، ایستاده بودم. آخه از اونجا کل زمین دیده می‌شد و می‌تونستم همه‌ی آدم‌هایی هم که برای دیدن بازی اومده بودن، ببینم. جایگاه مدرسه‌ی پنسی زیاد پرشور نبود اما صدای جیغ و دادشون میومد، چون همه‌ی بچه‌های پنسی به جز من اونجا جمع بودن. از طرف جایگاه ساکسون هال هم فقط یه صدای گرفته و ضعیف میومد. انگار از ته چاه بلند می‌شد...  
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.