جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: ما آدم نمی‌شویم

معرفی کتاب: ما آدم نمی‌شویم کتاب «ما آدم نمی‌شویم» شامل گزیده‌ای از بهترین داستان‌های عزیز نسین نویسنده‌ی اهل ترکیه است. در این کتاب داستان‌هایی چون دوست داشتن تولسو، وظیفه‌ی وطنی، دیوانه‌ای روی پشت بام، انسان‌ها بیدار می‌شوند، مراسم دیگ، آقای سوت و... با برگردان علی‌رضا شعبانی گردآوری شده‌اند. نام عزیز نسین برای مردم ایران یا برای مردم بسیاری از کشورهای جهان آشناست. سال‌هاست که بسیاری از مخاطبان در سراسر جهان با داستان‌های طنز‌آمیز او انس و الفت دارند و دلیل این همه رویکرد به آثار این نویسنده، چیزی نیست جز روانی، یکدستی و مفاهیم برخاسته از صدق در داستان‌های او. البته لازم به ذکر است که عزیز نسین غیر از داستان‌های کوتاهش، بسیاری از انواع ادبی را نیز تجربه کرده است. برای مثال او در زمینه‌ی خاطره‌نویسی، نمایشنامه‌نویسی، شعر و حتی سایر انواع ادبی آثار فراوانی دارد. این نویسنده در حوزه‌ی شعر، پنج کتاب منتشر کرده است که در آغاز نوگرایی در شعر ترکیه (در اوایل قرن بیستم) از لحاظ درون‌مایه و پرداخت‌های شعری، آثاری در خور اعتنا به شمار می‌روند؛ اما عزیز نسین بعدها ترجیح داد که بیشتر در زمینه‌ی داستان کوتاه به آفرینش ادبی بپردازد و اتفاقاً در اکثر کشورهای جهان و از جمله ایران، او را با همین نوع ادبی می‌شناسند و می‌توان گفت که عزیز نسینِ داستان‌نویس روی عزیز نسینِ شاعر سایه انداخته است. داستان‌هایی که در این کتاب گردآوری شده‌اند، سوای اینکه به شکل مستقیم از زبان ترکی استانبولی ترجمه شده‌اند، به نوعی بهترین و مشهورترین داستان‌های این نویسنده هستند که اغلب آن‌ها جوایز بسیار ارزنده‌ای را برای عزیز نسین به ارمغان آورده‌اند.

قسمتی از کتاب «ما آدم نمی‌شویم»:

یک نفر از میان جمعیت گفت: «ما آدم نمی‌شیم برادر»، بقیه می‌گفتند: «بعععععله، کاملاً درسته، نمیشیم آقا» و سرشان را به نشانه‌ی تائید تکان دادند. از بین آن همه جمعیت یک نفر پا نشد بگوید: «آقا این چه حرفیه..، خواهش می‌کنم به خودتون بیاین.» من این قضیه را در بیست و پنج سالگی، وقتی که خون توی رگ‌هایم در جوش‌وخروش بود، تجربه کردم. سوار کشتی مسافربری بودیم که به جزیره می‌رفت، مردی مسن - که دلیل عصبانی بودنش را نفهمیدم – داد میزد و می گفت: «ما آدم نمی‌شیم!...» حاضران نیز سرشان را به نشانه‌ی تائید تکان می‌دادند. من هم از روی جوانی خونم به جوش آمد و با صدایی بلند گفتم: - چرا آدم نمی‌شیم، خیلی هم خوب آدم می‌شیم... این‌قدر خوب میشیم که همه مات میمونن... مسافران حاضر در سالن کشتی طوری که انگار با هم ساخت و پاخت کرده باشند، شروع به هیاهو کردند: - آدم نمی‌شیم... - انسانیت از ما خیلی دوره... - ما آدم نمی‌شیم..... پیرمرد عصبانی بعد از خوابیدن آن هیاهو کمی آرام‌تر شد، رو کرد به من و گفت: «ببین پسرم! گوش میدی؟ ما همه‌مون آدم نمی‌شیم اینو با صدای بلند داد می‌زنم؛ خلاصه اینکه آدم نخواهیم شد، زور که نیست...» گفتم: «می‌شیم، ما آدم می‌شیم...» پیرمرد جواب داد: «آره میشه گفت، ما یه روز آدم می‌شیم، یعنی الان آدم نیستیم. این‌طور نیست؟» هیچ جوابی ندادم، اما سال‌ها از آن روز گذشته است و من همواره به این فکر می‌کنم که ما چرا آدم نمی‌شویم؟ آخرین‌باری که به زندان افتادم، برایم شانس و فرصت خوبی بود، چون در زندان به جواب مسأله‌ای که سال‌ها دنبالش بودم - رسیدم. در بند پنجاه نفره‌ی زندانیان سیاسی، با روشنفکران برجسته، تاجران مشهور، چهره‌های معروف، استانداران، مدیر کل‌ها، نمایندگان معزول مجلس، سردمداران سیاست، مأموران عالی‌رتبه، مهندسان و دکترها هم‌بند بودم. رفقای هم‌بندم اکثراً تحصیل‌کرده‌ی اروپا یا امریکا بودند، بارها به کشورهای خارجی سفر کرده بودند و به چند زبان خارجی تسلط داشتند. افکار و طرز فکر ما مخالف همدیگر بود، با این وجود، من چیزهای زیادی از آن‌ها یاد گرفتم. مهم‌ترین چیزی که در آن مدت یاد گرفتم این بود که چرا ما آدم نمی‌شویم. در روزهای ملاقات خبرهای خوبی از خانواده‌ام دریافت نمی‌کردم: اجاره خانه عقب افتاده است، به بقال محله بدهکاریم کلی خبرهای تلخ این چنینی... مستأصل مانده بودم که چکار کنم، هیچ راه چاره و امیدی نداشتم. با خودم گفتم: «فوری یک رمان بنویسم، شاید بتوانم به یکی از روزنامه‌ها بفروشم تا کمی پول دستم بیاید.» مدت‌ها بود که طرح اولیه‌ی یک رمان در ذهنم بود. با این تصمیم قلم و کاغذ را برداشتم و روی تختم ولو شدم. نمی‌خواستم وقتم را با حرف زدن و چیزهای بیهود تلف کنم. تازه چند سطر نوشته بودم که یکی از دوستان هم‌بندم - که از روشنفکران مطرح کشور بود – سر رسید و روی تختم نشست. اولین حرفی که زد این بود: «ما آدم نمی‌شیم آقا، آدم نمیشیم...». من هیچ حرفی نزدم. ولی او خودش با گفتن «ملاحضه بفرمایید، چرا آدم نمی‌شیم» شروع به توضیح و تفسیر کرد: - من درسمو سوئیس خوندم، شش سال هم توی بلژیک زندگی کردم. او دوران زندگی و تحصیلش در سوئیس و بلژیک را با طول و تفصیل فراوان برایم تعریف کرد. از اینکه مانع کارم شده بود، ناراحت بودم ولی نمی‌توانستم چیزی بگویم. گاهی با نگاه کردن به کاغذهایی که جلوی دستم بود و گاهی با کشیدن خودکار روی کاغذ می‌خواستم به او بفهمانم که کار دارم تا حرف‌هایش را خلاصه کند؛ اما او به روی خوش نمی آورد و مسلسل‌وار حرف می زد: - اون جا کسی رو نمی‌بینی که کتاب دستش نباشه. همین که دو دقیقه وقتشون خالی بشه، کتابو باز میکنن و میخونن و اتوبوس، قطار و هر جایی بدون معطلی مطالعه می‌کنن. مخصوصاً اگه خونه‌هاشونو ببینی، تعجب می‌کنی، هر کی یه کتاب دستش گرفته و مدام در حال مطالعه کردنه. برای اینکه شاید پپرچانگی‌اش را پایان بدهد، گفتم: «وای چه خوب، چه خوب...» - آره واقعاً. از اون گذشته ما رو نیگا کنین، این جا این همه آدم به اصطلاح روشن‌فکر جمع شده، آیا یه نفر می‌بینی کتاب بخونه؟ ما آدم نمی‌شیم آقا، آدم نمی‌شیم. گفتم: «درسته». تا من گفتم درسته، باز دور برداشت و وضع مطالعه‌ی کتاب در کشورهای سوئیس و بلژیک را برایم توضیح داد. چون وقت غذا خوردن بود هر دو برخاستیم. گفت: «حالا فهمیدین چرا ما آدم نمی‌شیم؟» گفتم: «بله». نصف روزم به شنیدن نحوه‌ی مطالعه‌ی بی‌وقفه‌ی مردم سوئیس و بلژیک سپری شد. ناهارم را با عجله خوردم و سریع به روی تختم برگشتم. فوری شروع به نوشتن رمان کردم. کاغذها روی زانو و خودکار در دستم بود و داشتم فکر می‌کردم که چه چیزی بنویسم. در همین حین یکی دیگر از دوستان هم‌بندم آمد و روی تخت نشست. - چی کار می کنی؟ - سعی می‌کنم یه رمان بنویسم... - اینجا که نمیتونی بنویسی، سروصدا رو ببین... شما به اروپا رفتید؟ - خیر، از ترکیه بیرون نرفتم. - آخ آخ، حیف! خیلی دوس دارم شما به اروپا بری. دیدن و تجربه کردن یه چیز دیگه‌ست، دیدگاه‌تون عوض میشه. من تقریباً کل اروپا رو گشتم، جایی نمونده که نرفته باشم. بیشتر دانمارک و هلند و سوئیس بوده‌م. ببین اونجا اینجوریه که همه به هم احترام میذارن، با صدای بلند صحبت نمی‌کنن تا مبادا طرف مقابل اذیت بشه. یه نیگا به وضعیت‌مون تو اینجا بکنین، چیه این سروصدا و هیاهو... درسته آقا؟ شاید من می‌خوام بخوابم، شاید می‌خوام چیزی بنویسم یا بخونم شاید یه کاری دارم. شما تو این دنیای پر از سروصدا و هیاهو نمیتونی رمان بنویسی، نمیذارن که.. - تو سروصدا هم میتونم بنویسم، فقط وقتی یکی کنارم حرف بزنه، نمی تونم بنویسم. - آقای عزیز! سروصدا نباشه بهتر نیست؟ به چه حقی مزاحم شما میشن؟ آروم‌تر هم می‌تونن حرف بزنن. این جور مسائل به هیچ وجه توی دانمارک و سوئیس و هلند اتفاق نمی‌افته. برای همینه که آدما پیشرفت می‌کنن. چون اون جاها آدما برا هم‌دیگه احترام قائل‌اند. در مورد این احترام قائل شدن، چند تا مثال زد و به تفصیل توضیح داد. بی‌ادبی بود ولی چاره‌ای نداشتم، در حین حرف زدن او سرم را روی کاغذها خم کردم و به نوشتن ادامه دادم. البته چیزی نمی‌نوشتم، فقط ادای نوشتن را در می‌آوردم. گفت: «بیخود تلاش نکنین، نمی‌تونین بنویسین، فقط اعصاب‌تون خرد میشه. اروپا یه چیز دیگه ست... به یه اروپایی میشه گفت انسان. آدما به هم احترام میذارن. ما چی... ما به خاطر همین چیزا آدم نمی‌شیم آقا، ما آدم نمی‌شیم!» خواست بیشتر توضیح بدهد، اما وکیلش آمده بود. صدایش کردند رفت و خلاص شدم. به محض اینکه او رفت، سرم را روی برگه‌ها خم کردم تا همه کار کردنم را ببینند و کسی پیشم نیاید. تازه دو خط نوشته بودم که...
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.