عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
معرفی کتاب: لذات فلسفه (پاسخ به پرسشهای زندگی)
«لذات فلسفه» عنوان کتابی است به قلم ویل دورانت که نشر نگاه آن را به چاپ رسانده است. این کتاب تلاشی است برای رسیدن به فلسفهای متناسب و هماهنگ با زندگی. در این کتاب، در مسائل فلسفی همان کوششی به کار برده میشود که در کتاب تاریخ فلسفه برای شخصیتها و طریقههای فلاسفهی بزرگ به کار رفت تا آنان را با گفتاری روشن و به فهم نزدیک سازد و با تطبیق ایشان با زمان ما، به آنان زندگی بخشد. در اینجا از قصهها و نکات و لطایف نوابغ که بار ما را در آنجا سبک میکرد اثری نخواهد بود، ولی شاید با نزدیکتر شدن به چیزهایی که در این روزها به زندگی ما بیشتر وابسته است، این نقص را جبران کنیم، زیرا موضوع بحث در اینجا خود ما هستیم.
رفتار و عقیدهی انسانی در زمان حال در معرض تغییراتی عمیقتر و ناراحتکنندهتر از تغییراتی است که پس از ظهور فلسفه و ثروت در یونان در پایاندادن به دین قدیم یونانیان تاکنون صورت گرفته است. امروز دوباره عصر سقراط است: زندگی اخلاقی ما با انحلال عادات و عقاید قدیم در معرض تهدید است و زندگی عقلانی ما در سرعت و گسترش است. همهی اعمال و اندیشههای ما تازه و در مرحلهی آزمایش است و هنوز چیزی محقق و مستقر نشده است؛ وسعت و پیچیدگی و تنوع تغییرات زمان ما بیسابقه است و حتی در زمان پریکلس نیز نظیر نداشته است. همهی آنچه در دوروبَر ماست، از ابزاری که کارما را پیچیدهتر میسازد و از چرخهایی که ما را به دور زمین میگرداند تا نوآوریهایی که در روابط جنسی ما پیدا میشود تا تکانهای سختی که روح ما را از جهان وهم و خیال پایین میآورد، دگرگون شده است. انتقال از کشاورزی به صنعت و از ده به شهرهای کوچک و از شهرهای کوچک به شهرهای بزرگ، علم را بالا برده و هنر را پایین آورده و اندیشه را آزاد کرده و به حکومت استبداد و اشراف خاتمه داده است، حکومتهای سوسیالیستی و دموکراتیک پدید آورده و زن را آزاد ساخته و ازدواج را سست کرده و اخلاقیات قدیم را نقض کرده و تجمل را جایگزین ریاضت و لذتجویی را جانشین تقدس ساخته است و از شمار جنگها کاسته و بر شدت و وحشت آنها افزوده و بسیاری از گرامیترین عقاید دینی ما را از ما گرفته و به جای آن فلسفهای مکانیکی و جبری دربارهی حیات به ما داده است. همهچیز با شتاب در جریان است، ولی ما در میان امواج آن لنگرگاه و مستقری نمییابیم.
در هر تمدنی که روی به گسترش دارد، دورانی میرسد که غرایز و عادات کهنه با محرکات تغییرکننده سازگار نمیگردد و سازمانها و اخلاقیات قدیم در زیر فشار سرسخت حیات، مانند صدفهای بههمفشرده، خرد میشوند. اکنون که از مزرعه درآمده روی به اداره و کارخانه نهادهایم و به خانه پشت پا زده، جهان را وطن خود دانستهایم، عکسالعملها و نظمهای فطری و طبیعی در تمام قسمتها از میان میرود و هوش، با دستپاچگی و آشفتگی، میخواهد راهبری آگاهانه را جایگزین آمادگی سادهی محرکات و راههای مأنوس سازد. امروز دربارهی هر چیز، از فرمولهای ساختگی که بچههای خود را با آن غذا میدهیم و از کالریها و ویتامینهای پرهیزداران گیج و خرفت تا کوششهای سردرگم دولتهای معاصر برای تنظیم و تطبیق امور بازرگانی باید فکر کرد. ما مانند کسی هستیم که نمیتواند بیآنکه به پاهایش فکر کند راه برود، یا مانند بازیگری هستیم که همهی حرکات و نکات بازی خود را باید تجزیه و تحلیل کند. آن وحدت سازگار غرایز از میان رفته و ما در میان دریایی از شک و استدلال دستوپا میزنیم و در میان این همه دانش و نیروی بیسابقه به مقاصد و ارزشها و هدفهای خود اطمینان و اعتماد نداریم.
تنها راه فرار از این هرجومرج و آشفتگی برای اذهان پخته در این است که خود را از بند جزء رها کنند و کل را در نظر آورند. آنچه ما بیش از هر چیز از دست دادهایم منظر کلی است. زندگی به نظر ما پیچیدهتر و سیالتر از آن میرسد که بتوانیم وحدت و معنی آن را دریابیم؛ ما از همشهری بودن دست میکشیم و به افراد بدل میگردیم؛ ما تصمیمها و نیتهایی را که شامل پس از مرگ ما هم بشود نداریم؛ ما فقط قطعاتی از انسانها هستیم، نه بیش. امروز هیچکس جرئت ندارد که زندگی را در کمال و تمامی آن در نظر آورد؛ تجزیه و تحلیل به سرعت جلو میرود، اما ترکیب لنگان و وامانده است. ما در هر زمینهای از متخصصان ترسانیم و خود را، برای سالم ماندن، در قسمت تنگ تخصصی خود زندانی میکنیم. هرکسی سهم خود را میشناسد، اما از معنی آن در تمامی بازی بیخبر است؛ زندگی بیمعنیتر میشود و هنگامیکه آن را کاملاً پُر میپنداریم، خالی میشود.
قسمتی از کتاب لذات فلسفه:
سرانجام، زن مردی را پیدا میکند که دستش را برای ازدواج به سوی او دراز میکند، آنها ازدواج میکنند، اما نه در کلیسا، زیرا عقل دنیایی دارند و اعتقادی به دین ندارند و قوانین اخلاقی که بیشتر بر پایهی دین و مذهب است بر دل آنها قدرت و تسلطی ندارد. آنها در یکی از تالارهای شهرداری (که بوی سیاست میدهد) با سخنان وردآمیز یکی از اعضای شهرداری ازدواج میکنند؛ دیگر مانند روزگار گذشته پیمان و عهد وفاداری و اخلاص در میان نیست، بلکه نوعی قرارداد تجارتی است که با سر رسیدن مدت هر دو از قید آن آزاد میشوند. دیگر شکوه آداب و خطبهی نکاح و جلال موسیقی و هیجان و لذت عمیقی که قول و عهد آن دو را در خاطرشان تا ابد زنده نگاه میدارد وجود ندارد؛ آنها پس از تبسمی روی همدیگر را میبوسند و شادیکنان رهسپار خانه میشوند.
اما خانهای وجود ندارد؛ حیاطی که با آلاچیق آراسته از گیاهان خوشبو و درختان سایهدار باشد در انتظار آنان نیست؛ باغچهای که گل و سبزی آن چون کاشتهی دست خودشان است غذا را گواراتر و خوشبوتر میکند در میان نیست؛ آنها باید خود را با ترس و شرم در اتاقکهایی که به زندان میماند پنهان کنند، اتاقهای تنگی که نمیتواند دیرگاهی آنها را در خود نگاه دارد و آنها هم حوصله ندارند که آنها را با رنگ و سلیقهی شخصی خود بیارایند؛ آن خانههای با روح و با معنی سالهای پیش دیگر وجود ندارد؛ آنچه هست اشیای بیروح صلب سخت سردی است و بیشتر شبیه پناهگاه است؛ خانهای است در میان سر و صدا و سنگ و آهن، خالی از بهار پُر گل و سبزی؛ از بهار فقط باران را دارد، قوس و قزح و برگهای رنگارنگ پاییز خود را به آنان نشان نمیدهد، آنچه هست سستی و ملالت و خاطرات تیره است.
پس از اندکی، زن نومید میشود؛ در آن خانه چیزی که آن چهاردیواری را تحملپذیر کند نیست. پس از آنجا هرچه زودتر به هر بهانهای که هست بیرون میرود و فقط کمی پیش از سحر دوباره به آن لانه میخزد؛ مرد هم نومید میشود، در آنجا چیزی که او را گرم کند نیست؛ او در آن خانه چیزی برای تعمیر نمییابد تا انگشتان چکشزنش را راحتی دهد؛ بهتدریج درمییابد که میان این اتاقها با آن اتاقهایی که روزگار تنهایی را در آن میگذراند فرقی نیست و رابطهی او با زنش به ابتذال همان رابطهای است که پیش از ازدواج با زنهای نامعین و نامشخص داشت. در آنجا چیز تازهای نیست و چیزی رشد نمیکند؛ صدای کودکی سکوت شب را به هم نمیزند و شادی کودکان روز را درخشانتر نمیسازد. هنگام بازگشت به خانه بازوان کوچک گوشتآلودی در انتظارش نیست تا رنج روز را از او بتکاند. زیرا اگر کودکانی باشند. کجا باید بازی کنند؟ زن و مرد از کجا اتاق جداگانهای به آنها بدهند و از کجا میتوانند در شهر از عهدهی سالها مواظبت و تربیت آنها برآیند؟ پس چنین فکر میکنند که بهترین قسمت عشق احتیاط است و تصمیم میگیرند بچهدار نشوند تا آنگاه... تا آنگاه که طلاق فرا رسد.
این ازدواج نبود، بلکه نوعی همکاری جنسی بود، به جای همکاری پدری و مادری؛ چون ماده و ریشه نداشت، رو به زوال و فساد نهاد. این ازدواج پایدار نیست، برای آنکه از زندگی نوعی جدا شده است. در این ازدواج زن و مرد به خود فرو رفتهاند و قطعات منفرد و جداگانهای هستند، اینجا ازخودگذشتگی عشق به خودپرستی و خودبینی بدل شده است و اجبار به تظاهر آن را به ستوه آورده است. نوخواهی و حرص طبیعی مرد دوباره بیدار میگردد؛ انس و الفت به تحقیر میانجامد و دیگر زن با همهی گشادهدستی که دارد چیزی ندارد که بدهد.