عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
معرفی کتاب: قورباغه
«قورباغه» عنوان رمانی است نوشتهی مو یان نویسندهی چینی. مو یان متولد سال ۱۹۵۵ در خانوادهای کشاورز و چینی در شمالشرقی شهرستان گائومی استان شاندونگ به دنیا آمد. در زمان انقلاب فرهنگی چین مدرسه را ترک کرد و در یک کارخانهی تولید محصولات نفتی مشغول به کار شد. پس از انقلاب فرهنگی به ارتش آزادیبخش مردم پیوست و نوشتن را در سال ۱۹۸۱ و درحالیکه هنوز سرباز بود آغاز کرد. سه سال بعد، بهعنوان مدرس در گروه ادبیات آکادمی ارتش آزادیبخش مشغول به کار شد. وی در سال ۱۹۹۱ موفق به اخذ درجهی کارشناسی ارشد از دانشگاه نرمال پکن شد.
مو یان یکی از پرآوازهترین نویسندگان چین است. آثار او به اکثر زبانهای زندهی دنیا از جمله انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و اغلب زبانهای آسیایی ترجمه شده که افتخارات زیادی برایش به ارمغان آورده است. برخی آثار مو یان حتی در کشورش اجازه چاپ نداشتند یا بخشهایی از آنها را سانسور میکردند.
جایزهی نوبل ادبیات سال ۲۰۱۲، به دلیل رئالیسم وهمگونهای که با قصههای عامیانهی گذشته و حالبههمزن میآمیزد، به او اعطا شد.
داستان «قورباغه» سیاست تکفرزندی جمهوری خلق چین را مورد انتقاد قرار میدهد و با خلق شخصیتی خیالی از عمهای واقعی، ماجراهایی را به تصویر میکشد.
مو یان در خطابهی نوبلش در مورد عمهی واقعی و داستانیاش چنین میگوید:
من عمهای دارم که شخصیت محوری جدیدترین رمانم، قورباغه، است. بعد از اعلام جایزهی نوبل، روزنامهنگاران دستهدسته برای مصاحبه به خانهاش رفتند. اول با صبر و حوصله پذیرایی میکرد. اما خیلی زود مجبور شد از دست خبرنگاران فرار کند و برود خانه پسرش در مرکز ایالت. انکار نمیکنم که موقع نوشتن قورباغه(ها) او را در نظر داشتم، اما تفاوت عمهی واقعی با عمهی داستانیام خیلی زیاد است. عمهی داستانیام متکبر و قدرتطلب است، حتی در مواقعی خشن و شرور، اما عمهی واقعیام مهربان و خوشاخلاق است، نمونهی همسری دلسوز و مادری بامحبت. سالهای پیری عمهی واقعیام سالهای سعادتمندانه و رضایتبخشی بوده، اما عمهی داستانیام در سالهای پیریاش بر اثر عذاب روحی دچار بیخوابی شده و شبها با خرقهی سیاهش مثل اشباح پرسه میزند. ممنونم که عمهی واقعیام از دستم عصبانی نشده که در رمانم این همه او را تغییر دادهام. به فهم و درایتی که از خود نشان داده و رابطهی بغرنج شخصیتهای داستانی و آدمهای واقعی را درک کرده است، بسیار احترام میگذارم.
قسمتی از رمان قورباغه نوشتهی مو یان:
در بهار سال ۱۹۶۰، پس از اینکه گوگو از زیر یوغ سوءظن و بیاعتباری ناشی از رویداد وانگ زیائوتی دوباره سر برآورد، در بخش زایمان مرکز بهداشت به کار برگشت و مشغول شد. در طول دو سال، در بیش از چهل دهکده که کمون تودهای را تشکیل میداد، حتی یک نوزاد متولد نشد. به چه دلیل؟ البته که قحطی.
گرسنگی، سیکلهای قاعدگی زنان را مختل و مردان را اخته کرده بود. بخش زایمان فقط شامل گوگو و خانم پزشکی میانسال به نام هوآنگ بود. خانم دکتر هوآنگ فارغالتحصیل کالج پزشکی معتبری بود؛ ولی به علت سابقهی خانوادگی مشکوک و پیشینهی خودش به عنوان راستگرا، به مرکز بهداشت روستایی تبعید شده بود. هربار گوگو اسم او را ذکر میکرد، بهراحتی خشمش حس میشد. زن خلقوخویی عجیب داشت. بعضی روزها حتی یک کلمه با کسی صحبت نمیکرد؛ ولی بعضی روزها به طرزی کوبنده طعنهزن و وراج بود و تندتند صحبت میکرد. او میتوانست خطاب به یک تفدان سخنرانیای مفصل ارائه دهد.
گوگو پس از فوت مادرش اغلب به خانه نمیرفت؛ ولی هروقت خوراکی خاصی داشتیم، مادر از خواهرم میخواست کمی برای او ببرد. یک روز پدرم درحالیکه نصفی از یک خرگوش را در دستانش داشت، به خانه آمد. احتمالاً بازماندهی غذای عقابی در مزرعه بود. مادر بیرون رفت و به اندازهی نصف سبد سبزیهای وحشی چید و با خرگوش پخت. ظرفی کامل از گوشت را بستهبندی کرد و به خواهرم گفت که برای گوگو ببرد. وقتی خواهرم گفت این کار را نمیکند، من داوطلب شدم. مادر گفت: میتونی بری، ولی توی راه ناخنک نزن و وقتی راه میری، چشمهات رو باز نگه دار. دوست ندارم اون ظرف رو بشکنی.
مرکز بهداشت ده لی از خانهی ما فاصله داشت. شروع کردم به تندتند راه رفتن. میخواستم وقتی آنجا میرسم، گوشت خرگوش هنوز گرم باشد؛ ولی شکمم به قاروقور افتاد. همزمان پاهایم درد گرفت. داشتم عرق میریختم و منگ بودم. خلاصه، گرسنه بودم. آن روز صبح دو کاسه حلیم همراه با سبزیجات خورده بودم که از هضم رابعه گذشته بود و بوی خرگوش پخته داشت از بستهبندی نشت میکرد. گفتوگو بهزودی به مشاجره گسترش یافت؛ بین خودم و خودم. کسی در درون خودم گفت: فقط یه لقمه میخورم. فقط یه لقمه.
وجود دیگرم واکنش نشان داد: نه. تو باید پسر صادقی باشی و اون چیزی رو که مادرت گفت، انجام بدی.
دستم چندینبار نزدیک شد که بسته را باز کند؛ اما تصویر چهرهی مادر در مغزم برق زد.
در دو طرف خیابان دهکدهی ما تا مرکز بهداشت، درختان توت کاشته شده بود و قربانیان قحطی تمام برگهایشان را خورده بودند. من شاخهای کندم و شروع کردم به جویدن. متوجه مزهی تلخ و تیزش شدم که برای بلعیدن سخت بود؛ اما بعد زنجرهای را تشخیص دادم که تازه از پیلهاش خارج شده بود، به رنگ زرد ملایم، بالهایش هنوز خشک نشده بود. به وجد آمدم. شاخهی درخت توت را پرت کردم، زنجره را گرفتم و با عجله در دهان انداختم. زنجرهها از نظر ما غذایی مقوی و لذیذ بودند؛ ولی فقط پس از اینکه سرخ شوند. با خوردن این غذای خام سوخت و زمان ذخیره کردم. طعمی تر و تازه داشت و میتوانستم شرط ببندم که بیشتر از وقتی که سرخ شده باشد، مغذی بود. همانطور که راه میرفتم، تمام درختان را زیر نظر داشتم؛ ولی زنجرههای بیشتری پیدا نکردم؛ اما اعلامیهی رنگی عالیای پیدا کردم که مرد جوانی را با صورتی گلانداخته نشان میداد که زن جوانی را در آغوش گرفته بود. در متن نوشته شده بود: وانگ زیائوتی، خلبان نیروی هوایی کمونیست، تاریکی را پشت سر گذاشته و به سوی نور پرواز کرده. او هماکنون سرتیپ نیروی هوایی ملیگراست. پنج هزار اونس طلا جایزه دریافت کرده و همسر مشهور آوازهخوان شهیر، دوشیزه تائو لیلی است. گرسنگیام به طور ناگهانی فراموش شد. با احساسی قوی و عجیبوغریب روبهرو شدم. احساسی شبیه جیغ زدن به من دست داد. در مدرسه شنیده بودم که ملیگراها اعلامیههای واپسگرایانه را در طول تنگه با بالن میفرستند؛ اما هرگز فکر نمیکردم یکی از آنها را ببینم یا اینکه میتوانست کاملاً پر زرق و برق باشد و مجبورم اعتراف کنم که زن توی عکس خیلی خوشگلتر از گوگو بود.
وقتی پا به درون بخش گذاشتم، گوگو و خانم دکتر هوآنگ مشغول مشاجرهای پر حرارت بودند. دکتر هوآنگ عینک تیرهای روی بینی عقابیاش زده بود، با لبهای باریک و دندانهایی بدجور لکهدار در معرض دید. سالها بعد، گوگو یادآوری میکرد که مجرد باقی ماندن ترجیح دارد به ازدواج با زنی که وقتی صحبت میکند، دندانهایش پیداست.
سایهی اندوهی در چشمانش بود که پشتم یخ زد.