جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه

معرفی کتاب: عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه کتابی است از جولین بارنز، نویسنده بریتانیایی. کتابی که در قالب زندگی-نگاره نگاشته شده است. پت کاوانا، همسر و کارگزار ادبی جولین بارنز، در سال ۲۰۰۸ براثر تومور مغزی مرد. سه چهار سال بعد، بارنز نوشتن این کتاب را تمام کرد؛ کتابی که تأملی است طولانی در باب عشق و اندوه و بازجستن رویارویی آدمی با مرگ: آنچه عشق به ما می‌بخشد و سبب می‌شود حس کنیم می‌توانیم دربرابر گلوله‌ها جا خالی دهیم، همان‌طور که سارا برنارد ادعا می‌کرد، بین قطرات باران جا خالی می‌دهد و آنچه عاقبت سروکله‌اش پیدا می‌شود این است که هر داستان عاشقانه، بالقوه داستان اندوه نیز است و عاقبت یکی از ما دو نفر پیش از آن یکی می‌میرد. جولین بارنز سال ۱۹۴۶، در لستر به دنیا آمد و در لندن بزرگ شد. او تاکنون ۳۰ کتاب نوشته است که در سال ۲۰۱۱ جایزه من‌بوکر را به خاطر درک یک پایان برد. بارنز در ۱۹۷۸ با پت کاوانا آشنا شد. کاوانا متولد افریقای جنوبی بود و در ۱۹۶۴ به لندن آمده بود. او ابتدا به کار تبلیغات مشغول بود و بعد از آن حدود چهل سال در سِمَت دستیار و کارگزار ادبی فعالیت می‌کرد. در سال ۱۹۷۹، با جولین بارنز ازدواج کرد و در ۲۰۰۸ درگذشت. این کتاب به یاد پت نوشته شده و به او تقدیم شده است.

قسمتی از کتاب عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه:

در عنفوان زندگی، جهان به شکل سردستی به دو دسته تقسیم می‌شود: آن‌هایی که لذت تن دیگری را چشیده‌اند، و آن‌ها که هنوز نه. بعدش تقسیم می‌شود به آن‌ها که عشق را شناخته‌اند و آن‌ها که هنوز نه، و باز بعدش اگر خوش‌شانس باشیم یا از جهاتی بدشانس، جهان به دو دسته تقسیم می‌شود: آن‌ها که بار اندوهی را به دوش می‌کشند و آن‌ها که هنوز نه. این تقسیمات، بی‌چون‌و‌چرا هستند؛ همچون نوار حاره‌ای زمین که از آن گذر می‌کنیم. ما ۳۰ سال با هم زندگی کردیم. من ۳۲ سالم بود وقتی با هم آشنا شدیم و ۶۲ سالم بود وقتی مرد. قلب تپنده زندگی من؛ زندگی قلب تپنده من. و اگرچه حتی از فکر پیری هم نفرت داشت- در دهه سوم زندگی فکر می‌کرد هیچ‌گاه چهل سالگی‌اش را نمی‌بیند- من مشتاقانه به تداوم زندگی مشترکمان چشم داشتم: به اینکه همه‌چیز آرام‌تر و آهسته‌تر می‌شود؛ به بازخوانی مشترک خاطراتمان. می‌توانستم خودم را تصور کنم که دارم از او مراقبت می‌کنم. می‌توانستم حتی -اگرچه این کار را نکردم- خودم را تصور کنم که مثل نادار موهایش را از گیجگاهش کنار می‌زنم و نقش پرستاری رئوف را یاد می‌گیرم. به جای این‌ها، از یک تابستان تا پاییز بعدش، دلهره بود و هراس و ترس و وحشت. از تشخیص بیماری تا مرگ، ۳۷ روز طول کشید. من هرگز نخواستم رویم را برگردانم و سعی کردم با قضیه رودررو شوم که نتیجه‌اش شد یک جور هوشیاری احمقانه. هر شب که از بیمارستان می‌زدم بیرون، با کینه به مردم توی اتوبوس زل می‌زدم که در آخر روز داشتند می‌رفتند به خانه‌هایشان. آخر چطور همین جور بیخیال و از همه جا بی‌خبر، در بی‌تفاوتی محض، می‌توانستند بگیرند بنشینند و تماشا کنند وقتی که جهان داشت عوض می‌شد؟
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.