جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: عروس قریش

معرفی کتاب: عروس قریش یکی از گونه‌های شناخته‌شده‌ی جهان رمان، روایت‌های زندگینامه‌ای است که چنانچه بر اساس بستر شخصیت‌های دینی روایت شده باشند مخاطب را با لایه‌ها و وجوه دیگری از این شخصیت‌ها آشنا می‌کند. رمان عروس قریش نوشته مریم بصیری و چاپ نشر اسم، یکی از همین رمان‌هاست که بر بستر زندگانی پدر و مادر پیامبر اسلام (ص) روایت خود را به پیش می‌برد. مریم بصیری نویسنده‌ی کتاب که نگارش آثار داستانی متعدد و انجام کارهای پژوهشی را در پرونده کاریِ خود دارد، در این اثر با انتخاب زندگی و زیست آمنه و عبدالله‌بن عبدالمطلب داستانی خوشخوان از زندگی این دو بزرگوار به دست می‌دهد. خبر با باد و باران در مکه پیچید. خبر از سر کوه صفا تا مروه بر بال باد رفت و در دامنه‌ی ابوقُبیس و قُعیقعان همراه باران روان شد و همه دریافتند زیباترین جوان شهر به خواستگاری زیباترین دختر مکه رفته است. همه شنیدند، زن و مرد؛ اما هنوز بودند دخترانی که به شنیده‌هایشان باور نداشتند...

در قسمتی از کتاب عروس قریش می‌خوانیم:

زمانه‌ی جاهلیت اُولی با آمدن ابراهیم به سر آمد؛ حال هنگام آن است که با آمدن فرزند تو جاهلیت اُخری نیز به سر آید. آمنه نمی‌دانست رویا او را در ربوده بود و یا خودش داشت رویاهایش را رنگ می‌زد، فقط مردی را دید که گفت نامش ادریس پیامبر است و او را به تولد پیامبر عظیم‌الشانی نوید می‌دهد. از جا پرید. شب بود هنوز. ام ایمن را خواب ربوده بود و مادرش را نیز. چشمانش را بست و دوباره در عطر خوش خواب و رویا غرق شد. اگر چهره‌ی زیبای مردش را در خواب نمی‌دید اصلا فکرش را هم نمی‌کرد به آن سرعت قوت قلب پیدا کند و نبودِ عبدالله را تاب بیاورد و توان برخاستن داشته باشد. شب عروسی‌اش را به خواب دیده بود، شبی که دختران بسیاری به عشق چهره‌ی نورانی مرد بر سر راه عبدالله ایستاده و هنوز از او خواستگاری می‌کردند؛ ولی مرد بی توجه به آنان به سراغ آمنه آمده بود، آمنه‌ای که چشم جوانان مکه به درِ خانه‌اش بود و چشم او به عبدالله. صدای هلهله‌ی زنان را در خواب می‌شنید و صداهایی که به او مبارک باد! می‌گفتند که به دل جوانی راه پیدا کرده است که دل زنان مکه در گرو عشق اوست، همان زنانی که به زبان شادباش می‌گفتند و در دل، کینه عبدالله را می‌گرفتند، همان زنانی که در اندیشه‌ی عبدالله بودند؛ و عبدالله در اندیشه‌ی او. بعد از آن خواب‌ها بود که آمنه فقط گه گاه در خلوت خودش برای عبدالله می‌گریست. دیگر کسی در میان زنان اشک ریختن عروس عبدالله را ندید. کسی بی تابی او را ندید. آمنه احساس می‌کرد مردش همه جا حضور دارد. از عطر حضور او دلش مالامال از امید می‌شد. در میان سر و صدای اطرافیان، فقط صدای عبدالله را می‌شنید و بس. دیگران باید چندین بار صدایش می‌زدند تا متوجه آنان بشود. در عمق دلش شاد بود، عبدالله ترکش نکرده بود، عبدالله با او بود؛ ولی شیرینی‌اش به همان بود که دیگر کسی عبدالله را نمی‌دید. عبدالله فقط متعلق به آمنه بود، بدون نگاه‌ها و طعنه‌های مردمان مکه. -می‌دانم عبدالله! می‌خواهی بگویی به قولت پایبند بودی و مرا تنها نگذاشتی. می‌خواهی بگویی همیشه با منی و از ما مراقبت می‌کنی. اما می‌خواهم قول دیگری از تو بگیرم. قول بده وقتی هنگام مرگ فرا رسید، عروست را نیز به نزد خودت فرا بخوانی تا هر دو در یک دیار سر بر خاک گذاشته باشیم. ام ایمن از پشت پنجره، نگاهش به آمنه افتاد. داشت لباس‌های عبدالله را می‌نگریست و با آن‌ها حرف می‌زد. خواست چیزی بگوید اما صدایش را گم کرده بود انگار. قدمی به جلو برداشت تا به اتاق برود و زن را دلداری بدهد؛ اما ناگهان دو قدم به عقب بازگشت. آمنه احتیاجی به دلگرمی او و دیگران نداشت. دلش گرم بود که لباس‌ها را در آغوش گرفته بود و لبخند می‌زد. آمنه با خیال مرد متوفایش خوش بود و نور پیشانی‌اش با آرامش و توکلش بر خداوند درخشان‌تر می‌شد. زن اگر دستاری بر سر نمی‌بست، هر بیننده‌ای می‌توانست ساعت‌ها بنشیند و غرق نور زیبای پیشانی او شود. اگر خانه‌نشینی پیشه نمی‌کرد هر روز مردم مکه راه را بر او می‌بستند و بر رخسارش چشم می‌دوختند. آمنه قدر خودش را می‌دانست، قدری که به واسطه‌ی جنین درون شکمش یافته بود. مواظب بود نگاه هیچ شورچشمی بر او و زندگی‌اش نیفتد. هر روز با خیال شویش نخ می‌ریسید و دوباره برای کودکش لباس می‌دوخت. هر سوزن را به نام خدا بر پارچه فرو می‌برد و به یاد عبدالله بیرون می‌کشید و مطمئن بود که مرد هرگز در هیچ شرایطی ترکش نمی‌کند. با عبدالله زمزمه می‌کرد و به زمزمه‌های جنین گوش می‌داد. همه‌ی عالم در همان دو صدا خلاصه شده بود و آمنه هیچ اندوهی در دنیا نداشت انگار.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.