جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: شیرین نشاط در گفتوگویی بلند با محمد عبدی
«شیرین نشاط در گفتوگویی بلند با محمد عبدی» عنوان کتابی است که نشر بیدگل آن را به چاپ رسانده است. محمد عبدی میگوید: مفتون رؤیا عنوان برازندهای است برای شیرین نشاط، هنرمندی که در آخرین اثرش، «سرزمین رؤیاها»، شخصیت اصلی را برای ثبتوضبط رؤیاهای مردم بیرون میفرستد و به نوعی -مثل همیشه- تصویری از خودش ارائه میدهد؛ هنرمندی که با عکسها و ویدئوهایش به شناختهشدهترین هنرمند اهل خاورمیانه در زمینهی هنرهای تجسمی بدل شد و مهمترین جوایز این حیطه، از جمله شیر طلای بیینال (دو سالانه) ونیز را به خانه برد؛ ضمن اینکه ورودش به سینما با فیلم بلند «زنان بدون مردان» هم با موفقیت همراه بود و جایزهی شیر نقرهای بهترین کارگردان جشنوارهی ونیز را برایش به ارمغان آورد. حالا پس از سه دهه کار مدام در حیطههای گوناگون، از عکس تا ویدئوآرت، از سینما تا هنرهای نمایشی و حتی اُپرا، با هنرمندی روبهرو هستیم که شباهتی به کس دیگری ندارد و خوب یا بد، با دنیای صادقانهای مواجهیم که نگاه او به جهان اطرافش را با ما در میان میگذارد؛ چه آنجا که سالها پس از انقلاب، به ایران باز میگردد و تصویرش از دنیای تغییرکردهی اطرافش را در مجموعه عکسهایش روایت میکند؛ چه آنجا که زبان ویدئو را کشف میکند و با ویدئوهای چند پردهای متفاوتش از مخاطب میخواهد منفعل نباشد و انتخاب کند (و راه را باز میکند برای زبان تازهای که نامش را در تاریخچهی نهچندان طولانی این هنر ثبت میکند)؛ و چه جایی که در فیلمهای سینماییاش، نظیر «زنان بدون مردان» و «سرزمین رؤیاها»، در جستوجوی پلی است بین جهان رؤیاگون ویدئوآرت با داستانگویی سینمایی و همیشه با جریان سیالی روبهرو هستیم از هنرمندی که جهان خودش را با تمام نقاط قوت و ضعفش در برابر مخاطب قرار میدهد و برخلاف نظر مخالفانش -بهویژه در ایران- در پی پنهان کردن خود در پشت آثار و سود جستن از نگاه اگزوتیک برای مطرح شدن نیست. او هر چه میبیند -یا در زندگیاش از سر گذرانده- را صادقانه ثبت میکند و از ترفندهای معمول برای پنهان شدن هنرمند در پشت سوژهاش سود نمیجوید. او برشهایی از زندگی خود را با ما قسمت میکند. همهی شخصیتهایش به شکلی به خود او باز میگردند و بخشی از دنیای خاصش را با ما قسمت میکنند؛ گیرم گاه حاصل این نگاه صادقانه اثری است دیدنی که مخاطب را مسخ میکند یا گاه، مثل در جستوجوی امکلثوم اثر درخوری از آب درنمیآید؛ اما مهم تجربهای است که هنرمند به آن دست میزند، بیواهمه و بدون ترس از دست دادن نام و شهرت بهدستآمده و میخواهد در حیطههایی که به قول خودش نوآموز هم هست، تجربه کند و این را به تکرار تجربههای موفق قبلی و در جا زدن ترجیح میدهد. اما حاصل این همه هنرمندی است متفاوت که حالا در این گفتوگو، به گمانم به صادقانهترین شکل ممکن، از زندگی، تجربیات، موفقیتها و شکستهایش برای ما میگوید و خشهای مختلفی از مایهها و دغدغههای تکرارشوندهاش را برایمان بازگو میکند و از این طریق راه را هموارتر میسازد برای درک دنیای رؤیاگون، شخصی و متفاوتش.قسمتی از کتاب شیرین نشاط در گفتوگویی بلند با محمد عبدی:
-همیشه فکر کردهام که مهمترین مسئلهی جامعهی ایران و مهمترین مایهی هنر صد سال اخیر ایران مسئلهی تقابل سنت و مدرنیته بوده که به اشکال مختلف خودش را نشان داده. فکر میکنم این مهمترین مایهی آثار تو هم هست، اما جالب است که این تقابل سنت و مدرنیته را خودت به شکل ملموسی در کودکی و خانوادهات زندگی کردهای... *خیلی درست میگویی، اما طبیعتاً آن موقع من بهعنوان یک کودک و نوجوان به این قضیه واقف نبودم و نمیتوانستم آن را به این شکلی که تفسیر میکنی ببینم. من از نسلی بودم که قبل از انقلاب بزرگ شده بود و بهشدت درگیر مسئلهی سنت و ارزشهای سنتی بود در برابر ارزشها و جذابیتهای زندگی غربی به سبک امریکایی و اروپایی، به این شکل که چه لباسی بپوشیم، چه فیلمی ببینیم، اینکه موسیقی عربی و سنتی گوش نکنیم. این دلبستهی غرب بودن چیزی بود که در پدرم هم میشد دید. من مثل یک ابزار بودم در دستش که این ایدئولوژیاش را روی من امتحان کند؛ همینطور روی برادرها و خواهرهایم. برای همین من تصمیمی نگرفتم در این تقابل سنت و مدرنیته، او بود که برای من تصمیم گرفت و من نمیدانستم که چه اتفاقی دارد میافتد. من داشتم در رؤیایم زندگی میکردم و نه در تهران. هیچ تصوری از تأثیر تحولات غربی بر تهران نداشتم. بعد هم برگشتم به زندگی سنتی در شهری که صدای اذان در آن شنیده میشد. به یک شکلی من وابسته بودم به همان شکل سنتی ایران. -چه زمانی خودآگاه شدی دربارهی این مایه؟ چه موقع تشخیص دادی که این تقابل را زندگی کردهای و بعد وارد کارت شد؟ *من وقتی به لسآنجلس رسیدم، افتادم در دام یک دوگانگی بزرگ. وقتی رسیدم آنجا، در جایی کوچک زندگی کردم و دائم در اتومبیل بودیم. این امریکایی نبود که انتظارش را داشتم. روبهرو شدم با این ایدهی فردگرایی، با این نوع زندگی متفاوت، جهان تلویزیون و چیزهایی از این دست که بسیار از من دور بود و من نمیتوانستم با آن ارتباط برقرار کنم. بهطرز غریبی دلم برای قزوین و همان زندگی روستاییای که داشتیم، تنگ شد؛ همهی آن گرما، سنتها و حتی مذهب. این بود که افتادم در ورطهی نومیدی. وقتی رفتم سانفرانسیسکو که به دانشکده بروم، دیدم دچار افسردگی شدیدی شدهام. خیلی تنها بودم و هیچ دوست و فامیلی هم نداشتم و اصلاً نمیتوانستم خودم را منطبق کنم با شیوهی زندگی در امریکا. فکر میکنم سیاهترین سالهای زندگیام بود. یادم هست که با پیرزنی زندگی میکردم که فلج بود ، از او و سگش مراقبت میکردم و میرفتم دانشکده. حومهی شهریِ خیلی زشتی هم بود. از همهچیز کاملاً متنفر شدم . من نوزده بیست سالم بود و روزبهروز حالم بدتر میشد. هیچ دوست ایرانیای هم نداشتم و در ایران هم انقلاب شده بود و من نمیتوانستم برگردم. اگر جمعبندی کنم، از سالی که خواهرم رفت، یعنی سال ۱۹۷۸، تا سال ۱۹۹۰ که من دوباره خانوادهام را دیدم، یازده سال مقاومت من بود در برابر زندگی در امریکا. آن موقع فهمیدم که تنها هستم و خودم باید برای خودم تصمیم بگیرم که مثلاً کجا درس بخوانم و چطور پول دربیاورم. پدرم دیگر نمیتوانست پول بفرستد. فهمیدم باید دوستان تازهای پیدا کنم و کمکم پیدا کردم. همهی اینها موجب شده بود که بیمار شوم و اضطراب زیادی داشته باشم. در ظاهر البته آنقدرها هم بد نبود. من به دانشگاه برکلی میرفتم و چندتایی هم دوست پیدا کرده بودم. اما دانشجوی خیلی بدی بودم و همینطور هنرمند خیلی بدی. این بار دومی بود که به شکل فیزیکی و ذهنی بیمار شدم. سالهای ۱۹۸۱ و ۱۹۸۲ بود، تا اینکه آمدم به نیویورک.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...