جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: شماره یک (جیانلوئیجی بوفون)

معرفی کتاب: شماره یک (جیانلوئیجی بوفون)

«شماره یک» عنوان کتابی است پیرامون جیانلوئیجی بوفون که نشر گلگشت آن را به چاپ رسانده است. دینوزوف در مورد او می‌گوید: بهترین دروازه‌بانی که ایتالیا به خود دیده است.

وقتی درون زمین است انگار بین  دو تیر دروازه پرواز می‌کند. فابیو کاپلو گفته است با وجود او درون دروازه، انگار تیمتان ۱۲ نفر است. اغلب از او به عنوان مارادونای دروازه‌بان‌ها یاد می‌کنند، جایزه‌های بسیار او از فیفا و یوفا و لقب بهترین دروازه‌بان تاریخ توسط فدراسیون بین‌المللی تاریخ و آمار فوتبال، جی‌جی بوفون را تبدیل به یک شماره‌ی یک واقعی کرده است. در این کتاب، سوپرمن فوتبال زندگی‌اش را بدون حذف اشتباهات و نگرانی‌هایش بیان می‌کند: از اولین بازی‌اش در سری آ با پارما تا انتقالش به یوونتوس، از روزهای تاریک کالچوپولی تا لحظات پر تنش و پرافتخار در تیم ملی، از سایه‌ی سیاه افسردگی تا ملاقات با آلنا تا بزرگ‌ترین دستاوردش، تا پدر شدنش.

جی‌جی بوفون متولد ۱۹۷۸ در کارارا، زمانی که فقط ۱۷ سال داشت، با پیراهن پارما اولین بازی‌اش در سری آ را انجام داد. او دروازه‌بان یوونتوس و تیم ملی ایتالیا بود، ایتالیایی که در آن قهرمان جام جهانی ۲۰۰۶ شد. او را یکی از بهترین شماره یک‌های تاریخ می‌دانند.

در صفحات این کتاب، یکی از بزرگ‌ترین دروازه‌بانان دنیا -یکی از چهار یا پنج چهره‌ای که برای همیشه در دنیای فوتبال باقی می‌ماند- از خودش طوری حرف می‌زند انگار که رمانی می‌نویسد. تاریخ‌ها و نام‌ها و خاطرات کنار یکدیگر قرار می‌گیرند. انسانیت یک قهرمان بزرگ در او وجود دارد که پیروز شده و اشتباه کرده است و می‌داند چطور با شجاعت، حتی با موقعیت‌های منفی روبه‌رو شود.

قسمتی از کتاب شماره یک:

کنترلچی بلیت از کنار واگن قطار گذشت. بالاخره می‌توانستم بیرون بروم. چند سفر خودم را به خاطر نداشتن بلیت در دستشویی حبس کرده‌ام؟ یا اشتباهی شده بود (مانند این موقعیت) یا پول نداشتم، یا خودم می‌خواستم. باید آن‌ها را می‌شمردم و به آمارهایم اضافه می‌کردم. تعداد پنالتی‌های گرفته‌شده، تعداد گل‌‌های خورده، تعداد سیوها و تعداد سفرهای بدون بلیت.

من و سه همراهم در یک واگن جمع می‌شدیم، مارلو، فرارینی و ماگنانی. خطر از بیخ گوشمان گذشته بود. بعد ناگهان درهای کشویی واگن باز شد. نفس راحتی کشیدیم، کنترلچی قطار نیست، فقط یک دختر و یک پسر هستند. خوبه. از رم به پارما برمی‌گردیم. شروع به صحبت کردیم و آن‌ها پرسیدند که آیا بازیکن فوتبال هستیم. کت‌شلوار فرم به تن داریم. به آن‌ها گفتیم که در حال برگشتن از مسابقات زیر ۱۵ ساله‌های قهرمانی اروپا در ترکیه هستیم. چشمانشان برق زد.

آره، توی روزنامه‌ای که می‌خوندم، مقاله‌ای بود که از یک دروازه‌بان خیلی خوب حرف می‌زد. اسمت چیه...؟ فکر می‌کنم بوفون، درسته؟

آره، خودمم.

یک روز گرم در می ۱۹۹۳ است و این اولین‌باری است که کسی من را می‌شناسد. احساس غرور می‌کنم، اما همچنین حس می‌کنم چیزی تغییر کرده است، اتفاق جدیدی در زندگی‌ام افتاده بود؛ اما مسیر ساده‌ای نبود.

دو سال پیش از پشت شیشه‌ی پنجره‌ی مینی‌بوس با پدر و مادرم خداحافظی کردم. زمانی که مربیان دروازه‌بان‌ها را انتخاب می‌کردند احساسات تمام وجودم را فراگرفت. فقط یک سال بود که دروازه‌بان بودم و هنوز تکنیک خوبی نداشتم. هنوز هم ترس‌هایی داشتم. همه‌چیز برایم جدید بود، از فوتبال تا زندگی روزمره.

خانه و خانواده‌ام را ترک کرده بودم تا در یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی زندگی کنم. ماری لوئیجیا که درست مقابل تاردینی، ورزشگاه پارما قرار داشت. در اولین شبم، با آندره‌آ تاگلیاپرتا، استیو بالانتی که هنوز دوستیم و گاهی باهم حرف می‌زنیم و آنتونیو ونتورانی هم‌اتاق شدم. دو ماه با آنتونیو هم‌اتاق بودیم و بعد از آن به خانه برگشت. دلش برای خانواده‌اش تنگ شده بود.

در ابتدا، من هم خوشحال نبودم. کالج و تنهایی در مقابل تمام دنیا، احساسات مثبتی در شما بر نمی‌انگیزد. بااین‌حال، با گذشت زمان، دوستش خواهید داشت چون به آن عادت می‌کنید. این عبارتی است که از زمانی که فیلم بال‌های آزادی ، فیلمی زیبا که داستانش در یک زندان روایت می‌شود را دیدم در ذهنم مانده است. زندان یک مسئله‌ی کاملاً جداست، اما حتی در بدترین شرایط یا جایی که قوانین ناعادلانه به شما تحمیل می‌شود، می‌توانید خودتان را حفظ کنید.

در یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی با آدم‌های نه‌‌چندان جالبی رودررو می‌شوید که حتی برای کسانی که بهترین نیت‌ها را هم دارند خطرناک‌اند. بیشتر بچه‌ها شرایط خانوادگی دشواری داشتند، پدرهایی در زندان و مادرهایی نابسامان. پسرانی بودند که دزدی می‌کردند، سیگار می‌کشیدند یا خلاف‌های سنگین‌تر می‌کردند. پسرهای قلدری هم بودند که همیشه با من به مشکل می‌خوردند. کسانی بودند که می‌خواستند زور بگویند، می‌خواستند دستور دهند تا برتری خود را نشان دهند، چون نمی‌توانستند آن را در خود پیدا کنند و بنابراین مجبور می‌شدند به صورت مصنوعی شبیه‌سازی‌اش کنند؛ اما من، از نظر جسمی، بزرگ و درشت شده بودم و با وجود اینکه آرام هستم و دوست دارم رابطه‌ی خوبی با دیگران داشته باشم، هرگز متکبران و بدتر از آن، کسانی که می‌خواستند برای دیگران قلدری کنند را تحمل نکرده‌ام. اگر یک‌بار زورگویی‌شان را روی من امتحان می‌کردند، مطمئناً بار دومی وجود نداشت.

من هم‌سن آن‌ها بودم و هر دوره از زندگی‌ام را کامل زندگی کرده‌ام. منظورم این است که کارهای بیهوده‌ی زیادی انجام داده‌ام، مانند سیگار کشیدن در چهارده سالگی (امروز شاید مسئله‌ی پیش‌پاافتاده‌ای به نظر برسد، اما چون این روزها شرایط خوبی نداریم و حتی به بدترین چیزها هم عادت کرده‌ایم) یا رفتن و دیدن کسانی که چیز دیگری لای این سیگارها می‌پیچیدند. شاید هم سال‌ها پیش، گاهی چند نخی کشیده باشم. هرگز نه به اندازه‌ای که آزمایش ضددوپینگم مثبت باشد... البته شاید دلیلش این هم بود که آن‌ها در مسابقات قهرمانی جوانان آزمایش دوپینگ نمی‌گیرند.

اما درنهایت کالج مانند زمین تمرینی برای زندگی است. نه به این دلیل که شما تجربیات بدی دارید، بلکه یاد می‌گیریدکه از آن‌ها اجتناب کنید و در آن شرایط می‌فهمید چیزهایی که یاد گرفته‌اید چقدر مهم‌اند؛ چون اگر کار احمقانه‌ای انجام دادم، هرگز آن را تکرار نکردم.

خرید کتاب شماره یک       

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.