جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: شب‌نشینی باشکوه

معرفی کتاب: شب‌نشینی باشکوه «شب‌نشینی باشکوه» عنوان مجموعه داستانی است از غلامحسین ساعدی که داستان‌هایی همچون چتر، مراسم معارفه، خواب‌های پدرم، ظهر که شد، سرنوشت محتوم، استعفانامه و... را در بر می‌گیرد. فضای آشنای آثار ساعدی در این اثر هم به‌خوبی قابل بررسی است. فضایی شکل‌گرفته بر پایه‌ی نوعی هراس و ترس اجتماعی که در قالب شخصیت‌هایی موهوم و موقعیت‌هایی وهم‌آلود شکل می‌گیرد. «شب‌نشینی باشکوه» که برای نخستین‌بار در سال ۱۳۳۹ به چاپ رسید، از نظرگاه تاریخی نیز از آنجا که به فاصله‌ی کوتاهی از کودتای ۲۸ مرداد منتشر شده، وهم موجود بر قصه‌هایش را نیز به نوعی از وهم موجود در فضای اجتماعی پیرامون وام می‌گیرد. ساعدی در این مجموعه داستان، فاجعه‌ی زندگی کارمندی و اینکه این شیوه از زندگی، چیزی جز یک تسلسل باطل نیست را به زیر نگاه خود و تیغ برنده‌اش می‌برد. «شب‌نشینی باشکوه» همچنین از تحسین‌شده‌ترین آثار ساعدی است که در پرونده ادبی نویسنده‌اش، جایگاهی مثال‌زدنی دارد.

قسمتی از کتاب «شب‌نشینی باشکوه»:

آقای حسنی متصدی حوزه شماره‌ی شش اداره ثبت احوال و آمار، ساعت شش بعدازظهر دفتر را بست و از اداره آمد بیرون. هواگرفته و سنگین بود، آسمان از ابر بدرنگ و ضخیمی پوشیده شده بود. آقای حسنی لحظه‌ای روی پله‌های آخر ایستاد و نفسی تازه کرد. مردم با عجله راه می‌رفتند، همه بی‌حوصله و عصبی بودند. همه سردرد داشتند. آقای حسنی با خود گفت: «خداوندا، چه حال بدی دارم. گرفتار چه افکار مضحکی هستم، این چیه که مغز منو بهم میزنه. یه چیزی خراب شده، یه چیزی پاره شده، تو پشتم یه چیزی تکون می‌خوره‌، عین یه مار کوچولو. نکنه یه وقت نیشم بزنه، یه وقت سکته بکنم.» باد سردی می‌آمد، معلوم بود که باران در فاصله‌ی دوری شروع شده است. پاسبان راهنمایی بارانی کهنه‌ای پوشیده بود، ماشین‌ها عجله داشتند، عده‌ای آن‌چنان در زیر سایبان‌ها پناه گرفته بودند که انگار باران سرب خواهد آمد. آقای حسنی منتظر ماند و وقتی چند قطره درشت باران جلو پاهایش پخش شد، باعجله پله‌های چوبی را بالا رفت، قفل در را باز کرد و وارد شد. اتاق تاریک بود. روشنایی خفه و کم‌رنگی که از شیشه‌های گردگرفته وارد می‌شد، نمی‌توانست مخلفات اداره را روشن کند. اما آقای حسنی به روشنایی احتیاج نداشت. آقای حسنی همیشه در تاریکی لولیده بود، آقای حسنی از تاریکی خوشش می‌آمد، در تاریکی راحت‌تر بود و در تاریکی آسان‌تر می‌دید، و تا وارد شد دست دراز کرد و چتر کهنه و وصله خورده‌اش را از میخ کنار در برداشت و در را قفل کرده و پیش از اینکه راه بیفتد، حیوان ناپیدایی دور او چرخید. آقای حسنی چترش را بالا برد. خیلی وقت‌ها شده بود که در تاریکی راه‌پله‌ها چتر او راگرفته بودند و رها نمی‌کردند‌. آقای حسنی از آن موجود ناپیدا وحشتی نداشت، نمی‌خواست چترش را از دست بدهد. در‌حالی‌که از سطل‌های آشغال فاصله گرفته بود، پله‌ها را پایین آمد. بیرون از باران خبری نبود. ابرهای تیره روی هم انباشته می‌شدند و آن چند چکه اول هم خشک شده بود. آقای حسنی چتر را روی بازو آویخت و برای خرید به طرف بازارچه انتهای خیابان راه افتاد. بی‌آنکه دست به جیب بکند و صورت مایحتاج روزانه را که زنش داده بود بیرون بکشد، می‌دانست که قند و لوبیا و گوشت و یک کیلو آرد و شکر و قرقره مشکی و قرقره سفید و سیگار و سیب، باید بخرد، وکفش‌های پسرش را از پینه دوز بگیرد. آقای حسنی خوش داشت که از اصناف دور و بر اداره خرید بکند. در آن حدود بیشتر می‌شناختندش، برای هر کدام از آن‌ها‌، سالی چند بار رونوشت شناسنامه صادر کرده بود و اعتقاد داشت که هیچ وقت کلاه سرش نمی‌گذارند. بدون خیال پیچ خیابان را پیچید و وارد بازارچه شد. خواربارفروشی قند و لوبیا و سیگار و آرد را برایش تهیه دیده بود، همه را گرفت و بعد وارد قصابی روبه‌رو شد. سلام علیک گرمی با قصاب کرد و گوشت خرید و از آن طرف بازارچه بیرون آمد. کنار پیاده‌رو، روی چرخ میوه‌فروشی، سیب‌های خوشرنگی چیده بودند‌، پاکت میوه را که زد زیر بغل، برای گرفتن کفش‌های پسرش، لازم بود که از کوچه تنگ و باریکی بگذرد تا به کفاشی دم حمام برسد. هوا تیره و گرفته بود و بوی باران شنیده می‌شد‌. دکان کفاشی نیمه‌تاریک بود و کفاش که کنار چراغ گردسوزش مشغول سوزن زدن بود تا آقای حسنی را دید کارش را زمین گذاشت و بلند شد و گفت: «کفشا حاضره آقای رئیس. تخت هم انداختم.» کفش ها را پایین آورد و جلو چراغ گرفت. بعد توی کاغذی پیچید و گذاشت جلو آقای حسنی. آقای حسنی که می‌خواست راه بیفتد، کفاش گفت: «پریموس روشنه رییس، اگه عجله نداری، فوری یه چایی دم کنم.» آقای حسنی گفت: «ممنون، ان‌شاءالله یه روز دیگه. باید برم، بار و بندیلم زیاده می‌ترسم بارون بزنه.» از کفاشی که بیرون آمد، باران شروع شده بود، دانه‌های درشتی روی آسفالت خیابان می‌افتاد و باد سردی که بر کف خیابان می‌وزید، خبر از یک رگبار شدید می‌داد. آقای حسنی قدم‌ها را تندتر کرد، ولی رگبار امان نداد و باران سیل‌آسا باریدن گرفت.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.