جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: دماغ

معرفی کتاب: دماغ شامل برگزیده‌ی بهترین داستان‌های روس که در یک جلد گردآوری شده‌اند. در این کتاب داستان‌هایی چون بوران نوشته پوشکین، دماغ اثر گوگول، مرگ یک کارمند نوشته چخوف و...گردآوری شده‌اند. بسیاری از بهترین رمان‌ها و داستان‌های کوتاه دنیا به نویسندگان گذشته‌ی روسیه تعلق دارند. داستان‌های این مجموعه، گزیده‌ای است از چند کتاب که می‌توان آن‌ها را جزو بهترین داستان‌های کوتاه روس در ادوار مختلف دانست. کنار هم قرار گرفتن آثار این نویسندگان بزرگ، موجب می‌شود تا تنوع نگاه و سبک و نیز نقاط اشتراک پیدا و پنهانی را در آثارشان ببینیم و بر جاودانگی آنها مهر تایید بزنیم.

دماغپوشکین

در بخشی از داستان دماغ اثر گوگول از کتاب دماغ می‌خوانیم:

روز بیست و پنجم ماه مارس در پترزبورگ اتفاق عجیبی افتاد. ایوان یاکوولویچ آرایشگر، صبح زود با عطر نان تازه از خواب بیدار شد. خودش را در تخت کمی بالا آورد و نشست و همسرش که زن نسبتا محترمی بود و علاقه خاصی به نوشیدن قهوه داشت را دید که نان‌های تازه پخته شده را از اجاق در می‌آورد. امروز قهوه میل ندارم پراسکوویا اوسیپونا. به جایش می‌خواهم کمی نان داغ و پیاز بخورم. (البته این را هم بگویم که ایوان یاکوولویچ دوست داشت هم قهوه بخورد و هم نان داغ و پیاز، اما می‌دانست که درخواست دو چیز آن هم به طور همزمان تقریبا غیرممکن بود چون زنش از این نوع رفتار خیلی بدش می‌آمد.) زن با خودش گفت: بگذار نانش را بخورد. مردک احمق! چه بهتر! یک فنجان قهوه بیشتر به من می‌رسد. و یک تکه نان را روی میز پرت کرد.

دماغتورگنیف

ایوان یاکوولویچ از روی نزاکت پالتویش را روی بلوزش پوشید و سر میز نشست. کمی نمک ریخت، دو تا پیاز پوست کند، کمی نمک ریخت، دو تا پیاز پوست کند، چاقویی برداشت و با چهره‌ای معنی دار شروع به بریدن نان کرد. پس از نصف کردن نان، داخلش را نگاه کرد و در کمال تعجب چیز سفیدی درونش دید. محتاطانه با چاقو ضربه‌ای به آن زد و با انگشت لمسش کرد. سفت است! چه می‌تواند باشد؟ انگشتش را در نان فرو کرد و چیزی را بیرون کشید-یک دماغ بود! از تعجب زبانش بند آمده بود. چشمانش را مالید و دوباره آن چیز را لمس کرد. دماغ بود، رد خور نداشت. حتی به نظرش آشنا هم آمد. از قیافه‌اش وحشت می‌بارید، اما وحشتش در مقایسه با وحشت زنش هیچ بود. زن فریاد زد: ای حیوان! آن دماغ را از کجا بریدی؟ مردک رذل دائم الخمر!

دماغچخوف

خودم به پلیس تحویلت می‌دهم. وحشی! از چند نفر شنیده بودم که موقع تراشیدن ریش‌شان آن قدر دماغ‌شان را می‌کشیدی که عجیب بوده چطور دماغ‌شان کنده نمی‌شده! ایوان یاکوولویچ احساس مرگ می‌کرد. فهمید که دماغ متعلق به کسی نیست جز کوالیوف، افسر ارزیاب که او یکشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها صورتش را اصلاح می‌کرد. صبر کن پراسکوویا اوسیپونا، دماغ را می‌پیچم توی پارچه و یک گوشه نگهش می‌دارم؛ می‌گذاریم مدتی بماند، بعد از شرش خلاص میشویم. حرفش را هم نزن! بگذارم یک دماغ بریده توی دماغم بماند؟ مردک بی عقل! فقط بلدی تیغت را تیز کنی. یک ذره عقلت را به کار نمی‌ندازی. عوضی! وحشی! فکر کردی منتظر می‌شوم تا پلیس بیاید و سین جیمم کند؟ کله پوک! ببر و گم و گورش کن! هر کجا که می‌خواهی ببریش ببر، فقط از جلو چشمهایم دورش کن! ایوان یاکوولویچ همانجا ایستاده بود و گویی چیزی حس نمی‌کرد. خیلی فکر کرد اما نمی‌دانست دقیقا به چه چیزی فکر کند و در حالی که داشت پشت گوشش را می‌خاراند گفت: خدا می‌داند چه اتفاقی افتاده! دیشب که آمدم خانه هشیار بودم یا نه؟ یادم نیست. اما هرجور هم به قضیه نگاه کنی، ممکن نیست چنین اتفاقی افتاده باشد. اصلا یک نان پخته چه ربطی به دماغ دارد؟ نمی‌فهمم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.