جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: در وادی درد

معرفی کتاب: در وادی درد «در وادی درد» کتابی است نوشته‌ی آلفونس دوده و شامل زندگینامه‌ی وی. زندگی_نگاره‌ها بیشتر شرح احوالات است تا توصیفِ آفاق، اعترافاتی بر پهنه‌ی سفید کاغذ که چندان به خیال ادبیات نوشته نشده‌اند. حد تعریف آنجاست که نویسنده نمی‌تواند بر آستان متنش بنویسد: شباهت نام‌ها و آدم‌ها و اتفاقات تصادفی ا‌ست. یادداشت‌نویسی و خاطرات مشخصاً مربوط به دوران مدرن‌اند، یا لااقل تدقیقِ احوالِ آدم‌های مدرن است؛ مواجهه‌ی مدام و مدیدِ آدمی یکّه با مرگ و ملال و فراموشی است و نوحه بر سیاهی فنای محتوم. وجه مشترک این نوشته‌ها این است که اساساً فرم یا ژانر مشخصی ندارند، حتی وقتی با احتمال چاپ یا واسپردن به وصی تحریر شده باشند؛ قواعد ابدی ندارند یعنی قالب و حدی ندارند: گاهی غیرشخصی و تأملاتی‌اند، گاهی رمزی و موجز؛ گاه شبیه برشی از داستانی، و گاهی شاعرانه می‌شوند از سر بی‌حوصلگی -گاهی هم ترس و حزم، یا شرم، یادداشت‌های نویسنده‌ای را شاعرانه می‌کند؛ گاه گُزیدگی غلبه دارد، یعنی تمایل به نگفتن و گاهی هم گشودن قبضِ روحی رنجور شکل یادداشت می‌شود؛ حتی می‌شود یادداشت‌های آدمی یکدست نباشد، روزی طعنه‌زن و ملالت‌گر باشد، روز دیگر خودستایانه، گاهی افسوس بر زندگیِ رفته، گاهی شرح خوشی‌ها و روزهای در راه. این سیالیت فرم یا به‌واقع: بی‌شکلی -تصریف آزادی روح است: پهنه‌ی سفید و گشوده‌ی کاغذ میدانی می‌شود وسیع تا قواعد و حجاب و حائل‌های از پیش یا قراردادی روح محو شوند. نوشتن از خود یک‌جور دستِ پیش گرفتن در برابر مرگ است و هراسِ فراموشی و فنا؛ مومیایی کردن نفس است، تمنای پیش‌انداختنِ محاکمه است؛ شلاق تطهیر است بر خود و بر میدان دید یا خواستِ فراهم آمدن پیشاپیشِ طومار اعمالی ا‌ست برای روز مبادا: چنانکه روسو در نخستین سطرهای اعترافاتش می‌نویسد در صور که بدمند، خواهم آمد این نوشته را به دست گرفته، آواز خواهم داد: این است آنچه کردم و اندیشیدم و بودم؛ گویی حتی انتظارِ واپسین اعتراف در بستر احتضار هم دیگر ممکن نیست، باید دست‌به‌کار شد و از دیدن‌ها و حس‌ها و فهمیدن‌ها چیزی فراهم آورد که شباهتش با آدم‌ها و اتفاقات اصلاً تصادفی نیست؛ اما نویسنده اینجا هم می‌خواهد به شرح رد غیرواقعی‌های پنهان بر واقعیت معمول برسد: هنر نویسنده در زندگی‌نگاره‌نویسی آن است که به جای پیکرساختن از توده‌ی گِلِ نرم بتواند با طرح‌افکندن یکی دو خطِ اندیشیده و دقیق بر تنِ سنگی انتخاب‌شده چیزی ماندگار بیافریند که هم گزارشِ خود است هم شرح جهان، همان‌قدر که شبیه است محاکاتی است -فاصله‌اش با واقعیت را اغواگرانه انکار می‌کند. آلفونس دوده، رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس و روزنامه‌نگار به سال ۱۸۴۰ در شهر نیمِ فرانسه به دنیا آمد. در هفده‌سالگی به سفلیس مبتلا شد و در پنجاه‌و‌هفت سالگی مُرد -چهل سال مدارای با درد و تقرب به مرگ. از او پیش‌تر کتاب‌های «همسران هنرمندان»، «پتی شز»، «داستان‌های دوشنبه»، «مرد کوچک (پسرک)»، «ماجراهای حیرت‌انگیز تارتارن تارسکنی»، «نامه‌هایی از آسیای من» و «مرد مغز طلایی» به فارسی ترجمه شده است.  

قسمتی از کتاب در وادیِ درد:

دیشب، نزدیک ساعت ده، در اتاق مطالعه‌ام، دو سه دقیقه در دلهره‌ی مطلق بودم. راحت و آرام نشسته بودم، داشتم نامه‌ی بی‌اهمیتی می‌نوشتم. کاغذ خیلی سفید بود و همه‌ی نور چراغ رومیزی افتاده بود رویش؛ میز و تمام جاهای دیگر اتاق در تاریکیِ محض فرو رفته بود. خدمتکاری آمد داخل و کتابی چیزی را گذاشت روی میز. همین که سرم را بلند کردم، یکهو، دو سه دقیقه‌ای کلِ حواسم را از دست دادم. لابد از بیرون خیلی احمقانه به نظر می‌آمدم، چون که خدمتکار از صورت مبهوتم مؤاخذه برداشت کرد و توضیح داد برای چه آ‌نجا آمده بود. دستگیرم نشد چه می‌گوید، یادم هم نمی‌آید دیگر. چه ترسناک بود که اتاق مطالعه‌ی خودم را هم تشخیص نمی‌دادم: می‌دانستم آنجایم، اما تمام حسم از آنجا به‌سان یک مکان را از دست داده بودم. مجبور شدم بلند شوم و کورمال کورمال به همه‌جا دست بکشم تا موقعیتم را از نو پیدا کنم؛ به خودم می‌گفتم: این کتابخانه، این در، از اینجا هم می‌آییم داخل. آرام‌آرام، مغزم دوباره شروع کرد به کار کردن، حواسم برگشت؛ اما سفیدیِ شدید کاغذی که بر آن می‌نوشتم، حدّت حسش و جوری که از دلِ تاریکیِ میز داشت می‌تابید بیرون، دقیق یادم می‌آید. خلسه، توأم با خستگی مفرط. امروز صبح، شتابان برای نوشتنِ این‌ها، یادم افتاد یک‌دفعه دو سال پیش که سوار کالسکه بودم: چشم‌هایم را برای چند لحظه بستم و وقتی گشودم دیدم بر اسکله‌ای هستم، روشن به نور چراغ‌گازی‌ها، در پاریسی که بازش نمی‌شناختم. از پنجره دولا شدم بیرون، نگران به رودخانه و ردیفِ تیره‌وتارِ خانه‌ها. خیس عرق ترس بودم. بعد، همین که از پلی گذشتیم، کاخِ دادگستری و پلیسِ قضایی را یکهو دیدم و آن کابوس ناگهان پایان گرفت.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.