جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: در شب داعش

معرفی کتاب: در شب داعش «در شب داعش» کتابی است با زیرْعنوانِ بازگشته از دوزخ سوریه، نوشته‌ی سوفی کاسیکی. سوفی اسم مستعار است، او هنوز از داعش می‌ترسد. زنی فرانسوی-کامرونی که پسر چهارساله‌اش را بغل کرد و همسر فرانسوی‌اش را ترک کرد و از مرز ترکیه راهی سوریه شد و به سراب داعش پیوست. سوفی یکی از صدها زن اروپایی است که سر از رقه درآورد و برخلاف بسیاری از آن‌ها موفق شد زنده برگردد. سوفی پس از بازگشت به فرانسه، به جرم کودک‌ربایی و همکاری با تروریست‌ها محاکمه شد، اما او رازهای بسیاری را از وضعیت زنانی که در اردوگاه داعش اسیر و گرفتارند افشا کرده است. گاردین در مورد سوفی و این کتاب، می‌نویسد: «به سوریه رفت و عضوی از داعش شد، آن هم با پسرک چهار ساله‌اش. این سفری به جهنم بود.» همچنین در یادداشتی در لوموند می‌خوانیم: «سوفی یکی از معدود راویان زنده‌ای است که از رقه‌ی زیر سیطره‌ی داعش، زنده و پشیمان بیرون آمد.» سوفی بعدها در نخستین مصاحبه بعد از گریز از چنگال داعش گفته بود: «احساس گناه می‌کنم. چگونه توانستم پسرم را هم با خود به درون جهنم ببرم؟» سرویس‌های اطلاعاتی فرانسه در کشاکش توحش‌نماییِ گروه خلافت اسلامی، تعداد زنان فرانسوی عضو‌شده در این گروه را ۲۲۰ نفر اعلام کرده بود که این آمار از بدو پیدایش این گروه، رشد ۳۵ درصدی داشت. سوفی یکی از این زنان است که توانسته همراه با پسرش از این مهلکه بگریزد و خاطرات آن دوران را بازگو کند. البته در کنار تعداد زیادی از زنان فرانسوی که با پای خود رفتند، اما هیچ‌گاه از مهلکه زنده باز نگشتند.

قسمتی از کتاب در شب داعش:

چشم‌انداز پیش روی ما در جاده، مثل پرده‌ی زردرنگی در افق بی‌انتها گسترده است. بمباران‌های ارتش بشار اسد حفره‌های بزرگی در همه جا درست کرده، شبیه دهانه‌ی آتش‌فشان. در این خانه‌ها و مزارع بینوا، حتماً آدم‌هایی هم زندگی می‌کنند، اما من در طول مسیر هیچ‌کدامشان را ندیدم. انگار خودشان را پنهان می‌کنند. کنار هرکدام از این حفره‌ها دیواره‌ای از خاک درست شده که در نگاه اول مخفی‌شان می‌کند. این منظره‌ی رنج‌بار را که طی پنج سال جنگ داخلی کاملاً تغییرشکل داده پشت سر می‌گذارم، در زیر برقعی که سرتاپایم را پوشانده و در‌حالی‌که پسر خردسال خواب‌آلودم را روی زانوهایم سخت در آغوش گرفته‌ام، یکی از بازوهایم را دور تن گرم و سنگینش پیچانده‌ام و دست دیگرم را با تمام قدرت به دور سینه‌ی کسی حلقه کرده‌ام که تا دیروز نمی‌شناختمش و امروز مرگ و زندگی من و پسر پنج ساله‌ام یکسر در دست اوست: مالک، نجات‌دهنده‌ی ما که موتور را با بیشترین سرعت ممکن می‌راند. باد پوشیه‌ام را به دماغ و دهانم می‌چسباند و نفس کشیدن را برایم دشوار می‌کند. هر ساعت، هر دقیقه‌ای که از آغاز فرارمان می‌گذرد برایمان حیاتی است. در رقه دنبالمان می‌گردند و به محض اینکه بفهمند در شهر نیستم، به تعقیبمان می‌پردازند و اولین جایی که بیایند همین منطقه است: جاده‌ای که به سوی مرز ترکیه می‌رود. مالک سعی می‌کند چاله‌چوله‌ها و دست‌اندازها و کپه‌های خاک را رد کند. پشت سرش مچاله شده، پشت روبنده‌ام گیر افتاده‌ام؛ در عبایی که مثل همه جای این کشور، پوشیده از گرد و غبارِ زرد و غم‌بارِ ویرانی است. هم از روبه‌رو و هم از کنار ما، جیپ‌های جنگی گل‌مالی شده، زوزه‌کشان از جاده می‌گذرند و روی هرکدام تعدادی مرد جوان با مسلسل‌های ۷/۱۲ که به این سو و آنسو تاب می‌خورند، لباس‌های نظامی ناهماهنگ پوشیده‌اند و همه‌شان ریش و موی بلند دارند و سبیل‌هایشان را تراشیده‌اند. کلاشینکف‌هایشان باعث شده کمرشان مثل سیخ صاف شود. هر بار که از کنارشان رد می‌شویم، مشت‌هایشان را بالا می‌گیرند و مغرور از هیبت جنگجویشان به ما لبخند می‌زنند؛ جوان‌هایی که از همه‌ی کشورها به اینجا آمده‌اند و آن‌ها را در اینجا «مجاهد» می‌نامند و در کشورهای خودشان «جهادی». این‌ها نیروهای داعش‌اند که به خطوط جنگ می‌روند. برای احتراز از ایست‌های بازرسی، مسیرمان از قبل کاملاً تعیین شده است، وگرنه با کمترین پرس‌وجویی خواهند فهمید که من زن مالک نیستم؛ اگر نقابی را که چهره‌ام را پوشانده کنار بزنند و از من به عربی چیزی بپرسند، بلافاصله متوجه می‌شوند که من عربی بلد نیستم و زبان آن‌ها را نمی‌فهمم. در آن صورت من به مرگ با سنگسار محکوم می‌شوم، مالک را بعد از شکنجه سر می‌بُرند و پسرم هوگو هم برای همیشه در یکی از پرورشگاه‌های «دولت اسلامی» گم‌و‌گور خواهد شد. ناگهان مالک برای جلوگیری از برخورد با یک برآمدگی ترمز می‌کند و موتور کمی سُر می‌خورد. مالک دوباره گاز می‌دهد و موتور سرپا می‌شود و راه می‌افتد. پسرم را بیشتر به خودم می‌فشارم. سرش روی شانه‌ام سنگینی می‌کند و شانه‌ام خواب رفته است. ما به سمت مرز ترکیه در حرکتیم. دو عضو ارتش آزاد سوریه بدون سلاح با اتومبیلی جلوتر از ما می‌روند تا ایست بازرسی‌های سیار را شناسایی کنند و اتومبیل دیگری هم کمی عقب‌تر از ما حرکت می‌کند. در ماشین پشت سری چهار مرد مسلح هستند که اگر مورد حمله قرار بگیریم از سلاح‌هایشان استفاده خواهند کرد. با وجودِ ترس و خستگی و ناراحتی، خوابم گرفته و پیشانی‌ام را به شانه‌های مالک تکیه می‌دهم. وحشت‌زده از خودم می‌پرسم چرا این کار را کردم و حالا چه نیرویی باعث شده که خودم را در این موقعیت قرار دهم و برای نجات زندگی خودم و پسرم که خوابیده است، به مردی ناشناس، آن هم وسط کشوری درگیر جنگ، اعتماد کنم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.